درباره فيلم آسمان زرد کم عمق (1391)
كارگردان: بهرام توكلي
بازيگران: ترانه عليدوستي و صابر ابر
فیلمساز اگر جوهره هنر خویش را نیک بشناسد، در ضعیفترین حالت هم به گواهی همین خود بودنش محترم و تاملبرانگیز خواهدماند که البته این خود ماندن در این سینمای بیقاعده و پیچیده ما، خود کارزاریست بس دشوار و جانکاه. از این منظر بهرام توکلی فیلمسازیست شیفته روایت جنون با تعلق خاطر عمیقش نسبت به سینمای روشنفکرانه اروپا در دهههای گذشته. توکلی با پرسه در مه به اوجی در کارنامه خود دست یافت که اینک هنوز با آن فاصله دارد. پرسه در مه روایت یک دیوانه داناست از دورانی خاص از حیاتش، آن هم در برزخ اغما، که به طبع روایتیست در همریخته و سردرگم اما ژرف و درگیرکننده از زیستن و هستی و تقدیر. دیوانهای که از قافله زندگی پیش میافتد بی که مقصر این سبقت باشد، فضیلتی که شاید موهبت به نظر آید اما مسیری جز نابودی او نمیپیماید. او دست و پا میزند که به قافله زندگی باز گردد و میان مسافران و درست مثل آنها زندگی کند، سیر وقایع را دستکاری میکند تا به غایتی نیکو برساندشان اما چطور میتواند مسیری که در پیشاست و دیده و میداند را نادیده و نادانسته انگارد پس سیر وقایع با هر چینشی از سمت او باز به نقطه نیستی میل میکند. دانش او مایه فلاکتش میشود و از پس مصافی نابرابر با زیستن سرانجام از گردونه حیات برون انداخته میشود در سکوت اغمایی بیپایان تا شاید عشق تنها نوای دلکش این ذهن مجنون و التیام آن سوت مرگبار باشد به امید رهایی. نمیشود فهمید دانایی آنها مایه جنونشان شده یا جنون آنها منشا داناییست و انگار دنیا جایی برای این دیوانگان دانا ندارد، نه در خانه و نه در دیوانهخانه. جای آنها شاید در مرز هستی و نیستی باشد اگر عاقبت محو تیرگی تباهی نشوند.
توکلی پس از تجربه درخشان پرسه در مه کوشید به نفع گیشه و جذب وسیعتر مخاطب دنیای خود را با دنیای ملودرام تقسیم کند که از این ترکیب معجون مطبوعی حاصل نمیشود و همیناست که حکایت اینجا بدون من میشود حکایت دوغ و دوشاب چرا که فصل مشترکی میان سینمای توکلی و ملودرام وجود ندارد. گرچه فیلم در خیلی از لحظات کاربلدی فیلمساز را در کار با ژانرهایی غیر از ژانر شخصیاش نشان میدهد اما نتیجه اثریست از نظر مضمون و فرم بلاتکلیف که جایی آن بالاهای کارنامه توکلی قرارنخواهدگرفت.
آسمان زرد کم عمق را نه منتقدان چندان تحویل گرفتند و نه تماشاگران. اما به اعتقاد نگارنده اثریست محترم و امیدبخشست چرا که بیشتر ادامه منطقی پرسه در مهاست تا اینجا بدون من. توکلی دست از بندبازی میان ژانرهای آشنا و بیگانه برداشته، بلحاظ سبکی و فکری مسیر صحیح سینمایش را یافته، به دنیای شخصیاش بازگشته و میان آدمهای آشنای دنیایش فیلمساخته. این فیلمیست که در بیان ذهنیات فیلمساز گرچه بلندپروازی ندارد اما لکنت هم نمیگیرد و گرفتار حواس پرتی ژانری نمیشود و روایتی بیدستانداز دارد از دنیای یک دیوانه دانای دیگر که غزل نام دارد.
در این اثر نیز همه درد غزل ایناست که میداند. او هم مثل امین پرسه در مه به دلیلی که معلوم نیست و پرواضحست که خود نقشی در وقوع آن ندارد از قافله هستی پیش افتاده و ناخواسته همه چیز را میداند و این دانستن زیستن او را مبدل به رنج مدام کرده. مردگان داناترینهای عالمند چرا که آنکه همهچیز را بداند دیگر رغبتی به ادامه حیات ندارد اما غزل هنوز زندهاست. این دانش انگار ذرهبینش را روی نکبت گذاشته باشد قاتل جان طراوات و امید غزل شده و بیرحمانه در کمین ویرانی هر شادی و زیبایی نشسته. ماشین خانوادهای شاد ته دره میرود. عروس و دامادی در عروسکشان مستانه، قاتل موتورسواری میشوند، جعبه جواهری کارگشا، آلت دعوا میشود و مایه حبس. غزل در مواجهه با این دانش ناخواسته، این مولود نامیمون ذهن، همه جور زاویه دیدی را امتحان میکند، گاه قطعیت دانش را مورد تردید قرار میدهد و میآزمایدش اما اتفاق رخ میدهد. گاه در سلسله اتفاقات تغییر ایجاد میکند، رد خون میشوید و فرمان به دست میگیرد اما باز هم اتفاق رخ میدهد. به اتفاق تن میدهد و جعبه طلاها را به همسرش میسپارد برای حل مشکلاتشان اما اتفاق قصد انصراف از رخداد ندارد.
سلسله منحوس رنج قصد توقف ندارد و غزل باید بداند و شاهد این همه وقوع تلخی باشد و بماند. اگر امروز کیفور زیبایی و شادی باشی و روزگاری بعد زوالش را شاهد باشی، حظ زیباییست که در ذهنت غالبست نه زهر زوال. اما انگار حکم اعدام همه زیباییهای عالم قبلا به غزل الهام شده، پس درون ذهنش جز انهدام و ویرانی و انتظارکشیدن مدام برای رسیدن به لحظه نابودی چیزی جولان نخواهد داد و زیبایی چون خاطرهای دور و بیاثر در حاشیه خواهد ماند که اگر هراس نیافریند از زوال، آرامش هم نخواهد بخشید. مثل آن خانه قدیمی که آشکار است چقدر روزگاری زیبا و بالنده بوده اما اکنون در مرداب گندیدن و تباهیاست و هرگز یک گلدان زنده کفاف زیباشدنش را نمیدهد. آن خانم روانشناس جز ندای بدشگون ذهن غزل نیست که مدام اخبار محنت آینده میبارد برایش و روز به روز بر رنجوری و آزردگی زنی که روزگاری شاد بود میافزاید و انگار دارد آمادهاش میکند برای مرگ و کیست که غزلک را نجات دهد و کنارش بماند.
همسرش مهران، شریک این درداست اما جا نمیزند، او عاشقست و عشقش تنها دستآویز غزل برای بقاست، برای دوامآوردن و برای اینکه ترک دنیا نگوید در پی آن نوای منحوس. مهران در همسایگی این رنج عاصی میشود، فریاد میکشد، پیر میشود و حبس میکشد اما چون اقرار قلبی دارد بر معصومیت غزل دلش از او دور نمیافتد به امید روزگاری که آن ندای بدشگون جسم و جان غزل را رها کند و او باز بتواند لبخند زندگی را ببیند و نوازش پرتو آفتاب تابان را روی صورتش احساس کند. اینک کودکی که غزل در دل میپروراند انگار امید آخرست برای او و مهران. شاید اگر غزل زاینده اینچنین زیبایی معجزهواری باشد طلسم زوال بشکند و تباهی بار دیگر تنها در حدگوشهای از عمر زیبایی تقلیل یابد، تا قدر و منزلت زیبایی را دیگر نبلعد و از آن خود نکند. شاید آوایی از جنس عشق و ایمان وجودش را فرابگیرد که زندگی ورای همه بودنها و نبودنها ادامه دارد که البته همه اینها در فیلم چیزی بیش از احتمالات و امیدها نیست. فیلم پیش از آن تولد تمام میشود و ما نمیدانیم این امید رنگ واقعیت خواهد پذیرفت یا نه. چون فیلمساز هم هنوز مومن نیست به این امید و ابرهای تردید آسمان سینمایش را فرا گرفته. اما نیک میدانیم که او غمخوار دیوانگان داناست، آنها را دوست دارد و آن روزگاری که وقتش باشد یکی از آنها را توی یکی از فیلمهایش به رستگاری و آرامش خواهد رساند. مؤلف در سیر جهانبینی شخصیاش، ابتدا خود باید به آن نقطه برسد و غیر از آن صادقانه نیست و آسمان زرد کم عمق اثری صادقانهاست و این صداقت امید میآفریند برای آثار بعدی فیلمساز و البته برای سرنوشت شاید نیک دیوانگان دانایش در فیلمهای بعدی. آیا یکی از آنها از این کارزار جانکاه دنیا و دانایی به سوی زندگی و عشق به سلامت عبور خواهد کرد؟