این یادداشت در ویژهنامه فیلمها و رویاهای ماهنامه دنیای تصویر در اردیبهشتماه ۱۴۰۰ به چاپ رسیده است.

یک فیلمبین یک مهارت خدادادی دارد، بلد است فازش را با حس هر فیلمی میزان کند تا حین تماشا بتواند با آدمهای آن فیلم زندگی کند. پس بدون اینکه قبلا درباره کیفیت اثر مجاب شود میرود و به آسانی کمدیها را میخندد، تراژدیها و ملودرامها را میگرید و ترسناکها را میترسد. اکشنها به تحرک وادارش میکند، رومانسها قند توی دلش آب میکند و هنریها توی فکر فرو میبردش. اما با وجود این عیش و حظی که یک فیلمبین از تماشای فیلمها میبرد اگر از او بپرسند کدام لحظه بود که عاشق سینما شد یا کی عشق به سینما را احساس کرد، یا نمیداند که یعنی هنوز عاشق نشده و یا نهایتا تنها چند لحظه را میتواند نام ببرد که واجد چنین کیفیات عمیقی باشند. برای من نیز قاعده چنین بود و یاد آن لحظه عاشقیت در خاطرم هنوز میدرخشد.
فیلمبینی من هم از همان کودکی جوگیرانه بود. مدرسه پیرمردها را قهقهه میزدم و بعد از فیلم هم سر ظهری یکی مثل خواهر بزرگم را باید مینشاندم که سیر تا پیاز قصه فیلم را برایش تعریف کنم و لهجه کرمانی و جیغهای اکبر عبدی را عینا برایش اجرا کنم و او هم وسط این روایت طولانی هی چرت بزند! از آن سو از کرخه تا راین را گریه میکردم و بعدش باز باید یکی پیدا میشد که روضه غمناک من را برای علی دهکردی بشنود همراه با اجرای دهنی من از موسیقی مجید انتظامی چون سوت هم بلد نبودم بزنم! بعد از سلام سینما سرم پر از رویا و خیالبافی میشد و رکورد پیادهروی خودم را میزدم در حالیکه قطعه شهرداد روحانی توی مغزم روی تکرار پخش میشد! بعد از افعی همه موجودات اطرافم را به رگبار میبستم البته این بار با اجرای دهنی موسیقی بابک بیات! اما همه این قسم لحظات گرچه خاطراتی ارجمند و شیرین است برایم اما هیچیک لحظه غریب عاشقیتم به سینما را برایم رقم نزدند. آن لحظه موعود چند سال بعد و در نوجوانی بر من رخ نمود.
برادرم توی سینما آفریقا دیده بودش و گفت فیلم غمناکی بوده. هفتهنامه خوش رنگ و ریخت مهر هم از فیلم تعریف کرده بود اما سینما آفریقا از پرده برداشته بودش. تیزرهای تلویزیونیاش جذاب بود، زنی جوان و زیبا توی قهوهخانه پر دود و دم قدیمی با صلابت از مردان آنجا میپرسد: سلطان کیه؟ هنوز عزم دیدنش را نداشتم. از فیلمهای مسعود کیمیایی، سرب و تیغ و ابریشم را وقتی در تلویزیون دیدم برای کودکی من زیادی زمخت بودند و تجارت و ضیافت هم که در نوجوانی در تلویزیون دیدم زلفشان به زلفم گره نخورد. عاقبت سینمایی نزدیک خانه ما افتتاح شد در مجموعه فرهنگی ورزشی کارگران که سالن پینگپنگشان را کرده بودند یک سالن سینما که برای کارکنان و اعضای خودشان فیلم رایگان نشان دهند و به مردم هم بلیط بفروشند. اولین فیلم این سینما سلطان بود. به آسانی میشد از خانه پای پیاده به این سینمای نو رفت و آمد کرد و مثل سینما آفریقا گرفتار و معطل اتوبوس و خط چهل و چهارمان نمیکرد. پس عاقبت روزی با خواهر دومم رفتیم تا سلطان ببینیم. سانس یازده صبح بود و ورود به یک سینمای جدید مهیج بود اما وقتی رسیدیم هیچکس آنجا نبود مگر دو مرد که برخلاف تصورمان بلیط را به ما فروختند و فیلم را فقط برای ما دو نفر شروع کردند نمایش دادن. اختصاصیترین اکران عمرم با اضافه شدن یک تماشاگر دیگر سه نفره شد. مردی که در تاریکی با عصای زیر بغلش آمد و کمی جلوتر از ما نشست به فیلم دیدن.
و ناگهان از دل تاریکی صدای مردی که بعدش فهمیدیم معرکهگیر است خودش را به گوشم رساند: « سلام، واسه اینکه بهتون بد نگذره، قدر خنده رو بدونین غم و غصهتونم یه خرده که شده بذارین کنار، زندگی این رفیق مارم بچرخونین، یه خرده حواستونو بدین که ضرر نمیکنین! » معرکهگیر سلطان است و سلطان دلتنگ است و سلطان کیف دختر زیبا را میرباید. دختر مریم است و مریم سلطان را مییابد و با او احساس غریبگی ندارد و همسفر موتورش میشود و دل سلطان را میرباید. سلطان زیر نور ماه به مریم نرد عشق میبازد و مریم در نمایی درشت و هوشربا شمارهاش را برای سلطان روی پاره کاغذی مینویسد. پاره کاغذ میرود زیر دندان سلطان و سلطان روی موتور در خلوت اتوبانهای تهران اشک شوق و اندوه عشق میریزد. عادل و ناصر بلبل به نوبت عاشقیتش را مبارکباد میگویند اما او دیگر حواسش مال خودش نیست و انگار درست و حسابی دارد کلکش کنده میشود. سلطان از مردان بد، بدجور کتک میخورد و بابت این کتک خوردن از مریم خیلی خجالت میکشد و میگوید حواسم به سندها بود که کتک خوردم! مریم دوا درمانش میکند و سلطان میبردش جایی که خانهاش بوده و دیگر نیست و حالا فقط اتوبان است تا برای مریم درد دل کند، سلطان غریبانه میگرید و مصمم میشود مریم را بدرود گوید. سلطان و مریم آخرین بار در شب چهارشنبه سوری میان ضیافت آتش و نور دیدار تازه میکنند و سلطان پانسمان زخم صورتش را برای مریم باز میکند. علیالطلوع مردان بد و مرد خائن، سلطان را محاصره میکنند و سلطان سوار بر موتور با نارنجک یادگاری ضامن کشیده یورش میبرد و عاقبت میان مرد بد و مرد خائن، قصد جان کرم میکند و دست آخر انفجاری سلطان و کرم و فیلم را خاتمه میدهد. تاریکی برمیگردد و باز صدای مرد معرکهگیر هم برمیگردد و تمام نشده در همان تاریکی محو میشود: « واسه اینکه بهتون بد نگذره، قدر خنده رو بدونین …»
اتفاق عاشقیت در آن روز غریب و آن سینما غریب بر من رخ داد و گویی اولین پیادهروی در سکوت را پس از سلطان زیستم، آن راه رفتن طولانی که ظاهرا در دنیای واقعی است اما آدم از آن منزوی است و در خیالش مشتاقانه در شب آتشبازی سلطان و مریم، میان کرال موسیقی کارن همایونفر نفس میکشد که یعنی نه من دیگر آن من بودم و نه سینمایی که میشناختم دیگر آن سینما بود. هنوز که هنوز است گاه از خودم میپرسم فردا که خبر سلطان را به مریم بدهند چه حالی خواهد شد؟ چقدر سوگوار خواهد شد و چقدر انتقامجو؟ یا اندوه و خاطرهای مگو را برای باقی عمرش با خود حمل خواهد کرد؟ یا فقط یک یادش بخیر ساده و فراموشی؟ هیچوقت نخواهم فهمید و جوابم فقط یادآوری نگاههای آن دو است، چشم زخمی سلطان و چشم عیار مریم. بعد از آن دیگر فازم با هر فیلمی میزان نشد و چشمم روی پرده سینما پی چشمهایی دوید که تکههایی از من را در جوار عشق و زخم و انسان باز میتاباندند، خواه کمدی و اکشن باشد و خواه درام و رومانس و جنایی. انگار اینجور لحظات عاشقیت به سینماست که سلیقه فیلمبینی آدم را نوسازی میکند، سرخوشی کودکانه فیلمبینی را به بلوغی تازه میرساند که فیلمبین بتواند حلقه انتخابهایش را محدودتر کند و وارد سطحی تازه از فیلمبینی شود که گمانم سینهفیلیا میخوانندش و فیلمبین زان پس فقط تصویر خود را در مردمکهای آدمهای روی پرده میبیند و واقعیت برایش بدلی رنگ و رو رفته از سینما میشود و هیچ مطمئن نیستم که این اتفاق و این بلوغ که در لحظه عاشقیت به سر فیلمبینان میآید آیا اساسا برای زندگیشان اتفاقی سالم و سازنده است یا خیر؟ جوابش بستگی دارد به اینکه فیلمبین چقدر پای آن عاشقیت و عواقبش میایستد و اینکه این زندگی طولانی با فیلمها واقعا به آن چندبار تجربه عاشقیت سینما میارزد؟ از نظر من که بقول سلطان: «خیلی خوب بود، کوتاه بود اما … خیلی خوب بود!»