1
بچه که بودم نمایشنامه مرگ فروشنده برایم یک جور فوبیا بود. توی آن سن و سال نه خوانده بودم و نه درست و حسابی دیده بودمش ولی فهمیدهبودم که داستان پیرمرد ورشکستهایاست که برای نجات زندگی و خانوادهاش از ابتدا تا انتها مدام به در بسته میخورد و عاقبت هم میمیرد و این درونمایه نومید حسابی میترساندم. البته تلهتئاترهای آن زمان تلویزیون غالبا چنین مضامینی داشت که مثلا تباهی زندگی غربی را نشانمان دهند اما کودکانی که ما بودیم حواسمان به غرب و شرق ماجرا نبود و توی سالهای جنگ و کمبود پی امید و آرزو میگشتیم و حق داشتیم فراری شویم از حجم یأس و تیرگی آن نمایشها. گاهی اخبار علمی-فرهنگی-هنری میان معرفی نمایشهای در حال اجرا در تهران، اجرایی از مرگ فروشنده را لحظاتی نشان میداد و ولیالله شیراندامی را در نقش پیرمرد داغان که میدیدم بند دلم پاره میشد یا وقتی میدیدم شبکه دو دارد در تلهتئاتری این دفعه در هیئت حمید طاعتی نشانش میدهد کانال را عوض میکردم و میرفتم توی بهارخواب ستارهها را نگاه میکردم که بهش فکر نکنم.
2
دوران دانشجویی هم هنوز چیزی بیش از آن جمله درباره آن نمایشنامه نمیدانستم اما دیگر ترسی هم نداشتم، در آستانه بزرگسالی و در متن تجربه افسردگی، دیگر پنجره پیش روی زندگی آنقدرها روشن و پرامید نبود که چنین داستانی بخواهد تاریکترش کند. البته دیگر کنجکاوی هم نداشتم و آن نمایشنامه به کل داشت فراموشم میشد که تا اینکه رفیق موزیکبازم فرزان روزی آمد گفت که فلان مؤسسه جشنواره نمایشنامهخوانی گذاشته و قرار است با بچهها مرگ فروشنده را بخوانیم و تو هم بیا و بعدش کلی تعریف کرد که این نمایشنامه فضای دارک دهه پنجاهی دارد و در حاشیهاش کلی موزیک جاز و بلوز جریان دارد و حال میدهد و الخ. من که هرگز اعتماد به نفس و شجاعت اینجور کارها را نداشتم، طبعا داوطلب نشدم و بعدش هم پی ماجرا را هم نگرفتم و هرگز نفهمیدم که آن نمایشنامه خوانی اصلا به سرانجام رسید یا خیر. این بار هم نشد از اصل داستان نمایش سر در بیاورم اما چند کلمه به آن یک جمله اضافه شد. پیرمرد ورشکسته در فضای دارک دهه پنجاه هر چه میزند به در بسته میخورد و عاقبت میان نوای جاز و بلوز جان میدهد. آن جمله کمی جان گرفت و سینمایی شد.
3
افتاده بودم توی زندگی و متاهل و کارمند بودم و همزمان به یک دوره فیلمسازی هم میرفتم بلکه راهی باز شود به سمت هنرمندانه زیستن و کارمند نماندن. استاد کمالعلوی پیشکسوت سینما و تئاتر مشهد، توی دورههای فیلمسازی اجمن سینمای جوان، فیلمنامهنویسی تدریس میکرد اما از قضا آن دورهای که من در انجمن گذراندم ایشان به عکس دورههای قبل و بعدش تدریس نداشتند. گرچه توفیق تلمذش برایم میسر نشد اما توی پارک ملت و توی مسیر انجمن میدیدمش در حال عبور و مرور و سلامی میکردم و او هم به گرمی جواب میداد تا اینکه روزی روی بورد انجمن، پوستری دیدم با تصویر آقای کمالعلوی آن هم کراوات! پوستر نمایش مرگ فروشنده بود که در یکی از سالنهای تئاتر کوچک مشهد قرار بود اجرا شود و از همه جالبتر اینکه بازیگر نقش پیرمرد اصلی به عهده آقای کمالعلوی بود گویا. قضیه برایم جالب شد اما نه در حدی که بخواهم بروم نمایش را ببینم. آن فوبیای دوران کودکی از این نمایش دیگر فراموشم شده بود و لذا تصمیمی نداشتم برای تماشایش و از طرفی تئاتر بعنوان یک سرگرمی عمومی در مشهد تازه داشت پا میگرفت. ما از قدیم عادت داشتیم پوستر نمایشی را ببینیم و بخاطر دوری سالن هاشمینژاد قید رفتنش را بزنیم اما همه چیز داشت تغییر میکرد. مشهد صاحب مجموعه تئاتر شهر در پارک ملت شده بود علاوه چند سالن مجهز دیگر در سطح شهر و از همه مهمتر سایت اینترنتی فروش بلیط همراه با نقد نمایشهای روی صحنه که توی یکی از همین سایتها نقدی تحسینآمیز خواندم از همین نمایش مرگ فروشنده که تازه روی صحنه رفته بود و نگارنده توصیه کرده بود از دستش ندهید که از اجرایی شایسته از این نمایشنامهاست و از خلسهاش پس از خروج از سالن نمایش گفته بود و پیادهروی طولانی در شب بارانی مشهد و گفته بود این است کاری که یک اجرای خوب با آدم میکند. ناگهان همه آن فوبیا و کنجکاوی تاریخی سراغم آمد که مگر به در بسته خوردن و مردن یک پیرمرد ورشکسته در جوار موسیقی جاز و بلوز میتواند چنین کاری با آدم بکند؟ مصمم شدم طلسم را بشکنم تا از داستان این نمایش سر در بیاورم و سرانجام تماشایش کنم: مرگ فروشنده اثر آرتور میلر!
4
با همسرم و دوستم محمد وارد سالن کوچک و تاریک شدیم و در فکر بودم در چنین سالن کوچکی چگونه قرار است اجرایی بزرگ و جادویی رخ دهد؟ که بازی تاریکی و نور و آهن و فلوت و بازیگران شروع شد. تئاتر و روح تئاتری را در سینما همیشه دوست دارم در عین اینکه تئاتر خیلی کم دیدهام اما باز هم میتوانستم تشخیص دهم که با اجرایی خلاقانه و بینظیر از اثر میلر مواجهم و استاد کمالعلوی در نقش ویلی لومان غوغا کرده بود آنچنانکه اواخر نمایش نگران سلامتش شده بودم بس که بیماری و فشار روانی بر پیرمرد تحقیر شده را واقعی نشانمان میداد، انگار خودش بود، او ویلی لومان بود و ویلی لومان او! حدود صد و چهل دقیقه نشستن روی سکوی به شدت ناراحت سالن نمایش اصلا حالیام نشد بس که محو اثر بودم تا به پایانش. حالا سرانجام نمایش را دیده بودم و پرقوت کف زده بودم برای اثر و برای استادم. حالا دیگر میدانستم داستان خیلی خیلی فراتر از به در بسته خوردن و مردن یک پیرمرد ورشکسته در جوار موسیقی جاز و بلوز! حالا دیگر میدانستم ترس کودکیهایم بیهوده نبوده و این نمایش از همان زمان پیشآگاهی دوران آینده من بود، دورانی که چشم به رویاها بستم و کارمند شدم و دورانی که غره شدم به خود کارمند ظاهرا معتبرم و به مهندس گفتنهای دیگران و آن آب باریکه رودخانهنما و هیچ حواسم به دوران افول نبود، وقتی که آن آبباریکه جویی شود و دوستان همدورهات از تو پیشی بگیرند و تو بازی را باختهباشی میان انبوه قسط و قرض و غرور سرکوبشده و عاقبت سر بر زمین نهی که ترس هم رویایت را قربانی کرد و هم آینده خانوادهات را. آقای کمالعلوی عرق میریخت که همینها را به من بگوید. آرتور میلر هم انگار سی سال بود میخواست همینها را به من بگوید و من مدام در حال فرار بودم، چه میدانستند که هر چقدر هم که منقلبم کنند ترسوتر از آنم که گوشم شنوا شود به این هشدارها که بخواهم بفهمم یار مفروش به دنیا یعنی چه؟ اما از آن شب هر که را میشناختم توصیه کردم به تماشای آن نمایش و تماشای استادم و این میان گمانم فقط برادرم رفت و تماشا کرد. از فردایش به استاد کمالعلوی گرمتر سلام کردم و او گرمتر جواب می گفت و حتی یکبار دست هم دادم با ایشان! منتظر فرصتی بودم که بگویم آقا شما در نقش ویلی لومان چه کردی با دل ما! دمتان گرم!
5
توی سالهای بعد از آن شب مهم که کاش بارانی هم میبود، مرگ فروشنده دیگر حضور نزدیکی در ذهنم داشت و هرچه در روزمرگیام فروتر میرفتم هشدارش پررنگتر میشد. کتابش را هم خریدم و باز همان اجرا را در صفحاتش تماشا کردم! فیلم هفتهام با مریلین را دیدم که درباره مریلین مونرو بود در اوج شهرت و زمانی که همسر آرتور میلر بود و آرتور میلر را توی فیلم دیدم که انگار اصلا حواسش نبود به این به اصطلاح پیروزی بزرگش که با مشهورترین ستاره روزگار وصلت کرده و مدام سرش به نگارش بود و نمیدانم شاید مرگ فروشنده مینوشت و شاید مینوشت بزرگترین ظفر هم رویای آدم شاید نشود! از آن سو خبر آمد که داستان فیلم جدید اصغر فرهادی در حاشیه اجرایی از این نمایشنامه میگذرد که مایه مسرت شد. دلم هوایش را کرده بود پس تا در شهرکتاب مشهد یک نسخه اجرای نمایش در تهران به چشمم خورد خریدمش و گذاشتم که ببینم. ویلی لومان حمیدرضا آذرنگ بود، نتوانستم تماشا را ادامه دهم، آخر ویلی لومان باید قدری چاق باشد، یکجور چاقی که در جوانیاش از اقتدار و عیش خبر دهد و در پیریاش از بیماری و کرختی حکایت کند، آذرنگ خیلی لاغراست! ویلی لومان باید کسی در تیپ استاد کمال علوی باشد، اصلا باید خود استاد باشد! دچار غیرت لومانی شده بودم. با همسرم از درسینما و از تماشای فروشنده فرهادی که بیرون آمدیم، حرف این پیش آمد که ویلی لومانش اصلا به دل نمیچسبید، استاد کمال علوی چیز دیگری بود! گرچه فهمیدم شهاب حسینی نباید هم ویلی لومان خوبی میشد چون قرار بود بعنوان بازیگری که بارها نقش ویلی لومان را انگار از سر وظیفه بازی کرده بود و انگار درک عمیقی ازش نداشت با ویلی لومانی در واقعیت که از قضا چاق هم بود مواجه شود و بجا نیاوردش و این بار خودش هم مایه تعجیل مرگ پیرمرد شود، مرگ فروشنده! یعنی کسی آن اجرای بینظیر مشهد را ضبط نکرده؟ رفتم به یادش همان اجرای تهران را ببینم اما باز هم نشد، آذرنگ خوب است اما ویلی لومان نیست! دلم خواست استاد کمال علوی را سریع پیدا کنم و بگویم شما از نظر من بهترین ویلی لومان دنیایید! اما دوره فیلمسازی تمام شده بود و مدتها بود نه عبور و مروری در کار بود و نه سلام و علیک گرمی و نه مصافحهای و این میان ندانستم که قاصدی و خبری در راه بود و مهلت رو به اتمام.
6
درست یک هفته پیش خبر روی نمایشگر تلفن همراه نقش بسته بود. سیدرضا کمالعلوی در مشهد و در پنجاه و نه سالگی، وقتی که هنوز چند سالی مانده بود به سن و سال ویلی لومان برسد، پس از تحمل رنج بیماری دیده از جهان فروبست. برادرم پیام داد: مرگ فروشنده! چقدر بازیاش کامل بود! ولی استاد رفته بود بی که اجرایش در نقش ویلی بقدر کفایت دیده شود و قدر ببیند، بی که من فرصت کنم کلمهای به او بگویم و به قدر ذرهای مسرورش کنم و باز شدم مرثیهسرای بعد از مرگ هنرمند که هیچ افتخاری ندارد و تنها شاید مایه آرامش شرمم شود اما خشنودم که فرصت تلمذ از محضر استاد برای من به شکل دیگری دست داد و دریافتم همه تلمذها سر کلاس و مکتب رخ نمیدهد و استاد اگر استاد باشد دنیایش محضر کلاسش است و با سلام و علیک و تواضعش و با بازی تاثیرگذارش روی صحنه نمایش هم به تو میآموزد آنچه در سینه دارد. استاد کمالعلوی بی اغراق حق استادی به گردنم دارد و این را یقین کردم از حجم اندوهی که در لحظه مواجهه با خبر رفتنش قلبم را فشرد. او که به قدر لیاقتش و به قدر کوشش و عشقش و بقدر وفایش به شهرش، قدر و مهر ندید اما خوشنام زیست و خوشنام رفت.
7
مرگ فروشنده نمایشنامه بزرگیاست و انگار لازماست هرکس در عمرش، اقلا یک بار تصویر خود را در آینه ویلی لومان ببیند بلکه بتواند راهش را در زندگی درست بجوید و بپیماید و اگر بتواند آن تصویر را در آینه ویلی لومان مشهد ببیند که چه بهتر حتی! کاش ایران و حتی دنیا ویلی لومان مشهد را میدید، صد حیف… حالا آن اجرای جادویی در آن شب جادویی داشت تبدیل به خیالی دور میشد، به ویلی لومانی که دیگر برنمیگشت روی صحنه. توی اینترنت جستجو کردم به این امید که شاید بشود ویدیویی از بازیاش در مرگ فروشنده را یافت، به دقیقهای هم راضی بودم که چشمم افتاد به ویدیویی دیگر. مستند کوتاهی درباره وداع با استاد که شامل لحظاتی از آن اجرا هم بود و حالا در بازبینی نمایش بعد از چند سال دانستم که اشتباه نکردهبودم و استاد روی صحنه نمایش مرگ فروشنده در اوج میدرخشید. آقای کارگردان گفت که آخرین آرزوی آقای کمالعلوی این بوده که بار دیگر روی صحنه، ویلی لومان شود که اجل مهلت نداده بود اما با همت همراهانش در آن نمایش این وصیت عملی شده بود و پیکرش در صحنه پایانی نمایشنامه، نقش پیکر ویلی لومان را بازی کرد تا لیندا همسر همیشه عاشق و همیشه باوفای ویلی به او بگوید:
ویلی من امروز آخرین قسط خونه رو دادم اما تو نیستی که دیگه توش زندگی کنی … ویلی تو دیگه بدهی نداری! تو دیگه آزاد شدی ویلی! آزاد آزاد!
پیوند مرتبط:
مستند کوتاه وداع با استاد کمالعلوی شامل لحظاتی از بازی ایشان در نمایش مرگ فروشنده