حواشی: امسال به هزار و یک دلیل غیر موجه نشد مثل سالهای پیش حضور پرشوری در جشنواره مشهد داشته باشم و تنها مجال به تماشای دو اثر رسید که در بهترین حالت آثاری متوسط بودند که خواهم گفت. البته ویژگی این دو سانس فیلمبینی این بود که چشممان به جمال تالار سینمایی شهید اصغرزاده روشن شد که مثلا از مجهزترین سینماهای کشور است اما تنها کاری که نمیکند همین است که محض رضای خدا در چرخه اکران فیلمهای سینمایی در مشهد شرکت کند آن هم در زمانی که سینما هویزه به منظور بازسازی یک سالی میشود از گردونه اکران برون افتاده و بدجور نیاز داریم به سینمایی که جایش را بگیرد و بار نبودنش را به دوش بکشد اما این مجموعه فعلا دلش با همایش ها و گهگاهی هم نمایشهای سفارشی است نه سینما.
سینما شهید اصغرزاده البته که سینمای بسیار مجلل و زیبایی است و بر منکرش لعنت. صندلیهای مناسب و پرده عریض و آپارت نونوار و باکیفیت و سیستم دالبی ساروند و اصلا همه چیزش میزان و مرتب است اما چه فایده. سر تماشای نارنجیپوش همه صندلیهای سالن پایین پر بود و لذا بناچار رفتیم سراغ لژ بالکن که آنجا دیدیم این لژ عجب مهندسی خفنی دارد و چه شیب حساب شده ای. بطوریکه وقتی مینشستی کله تماشاگران جلویی را بعلاوه بخش کوچکی از پرده سینما میشد دید. لهذا چارهای اندیشیدم و چون در آخرین ردیف بودم برخواستم و بر دسته صندلی نشستم و گفتم لابد استاد مهرجویی محبوبم ارزش این سختی و درد را دارد و نتیجتا همه طول آن فیلم را برفراز دسته صندلی مشاهده کردم و خودتان میتوانید حدس بزنید این عمل محیرالعقول چه عواقبی در پی داشت برایم. برای فیلم خوابم میآد با هیبتی هنری تر به همین سینما رفتم بلکه بختم باز شود و اوضاع مساعدتر و فیلم بهتر قسمت شود. پالتوی مشکی و نُوآرم را پوشیدم و رفتم در فاز سنگین فرهنگی که دیدم اصلا بلیط نیست و با همان فاز سنگین ماندهام در سرمای ناب پارک ملت. عاقبت رفیق بامرامی یاری رساند و بعد از دقایقی سگ لرز مرا به داخل برد اما دریغ از یک جای خالی! تازه به سرعت چراغها هم خاموش شد و فیلم هم شروع شد. لهذا گفتیم جهنم و همانجا روی زمین چهارزانو زدیم با همان هیبت فرهنگی و پالتو در مایه های حاجیبازاریهای پولدار که آخر روضه توی تاریکی تازه میرسند و چهارزانو میزنند و دستمال و گریه و … خلاصه اینکه قسمت نشد صندلیهای نیکوی این سینما را درست و حسابی تجربه کنیم. لابد صاحابش راضی نبوده که بعید هم نیست.
اما برویم سراغ فیلمها:
نارنجیپوش (داریوش مهرجویی) 1/2*
استاد مهرجویی آشکارا دارد از این سبک و سیاق تازهاش لذت میبرد واین سینمای رها و یله را حقیقتا دارد زندگی میکند و نوش جانش، گیرم که دیگر شاهکاری در کار نباشد. فقط ایکاش نتیجه کار حداقل جوری بود که تماشاگر هم در آن لذت و حظ شریک شود درست مثل روزهای آشنایی (طهران تهران) که گرمای درونیاش در عین همه ضعفهایش به مخاطب هم میرسید. نارنجیپوش اما پریشانتر و بی در و پیکرتر از این حرفهاست. حامد بهدادی که به حال خود رها شده تا هر چه میتواند هنرنمایی کند. یادش بخیر دورانی سینمادوستان شیفته مجنونی و شیدایی شاعرانه خسرو بودند اما حالا دل بستهاند به جنون بیقاعده و گاه بدشکل بهداد. فیلم پر از بازیهای ضعیف است و دیالوگها گاه انقدر بد است که گمان بردم اصلا از پیش نوشته نشده و بداهه گویی بازیگران است. فیلم حتی به محدودههای زی مووی نزدیک میشود و ایکاش زیمووی تعمدی از نوع رودریگزی بود که نیست و حاصل نبود غیرت و وسواس روی اثر است. فیلم با همه اینها موضوع خوب و قابل تاملی دارد که بابت همین درونمایه تماشایش را توصیه میکنم. فیلمبرداری و نورپردازی فوقالعادهای دارد با چند پرتره زیبا و چند لانگ شات به یادماندنی و البته یک لیلا حاتمی که با همه سرگردانیاش در این نقش عجیب باز همچون همیشه خوب است. امیدوارم در مسیر این سیاه قلمهای استاد مهرجویی روزی شاهد یک شاهکار هم باشیم.
خوابم میآد (رضا عطاران) **
خیلی منتظر اولین فیلم عطاران بودم بعد از سریالهای خوبی که ازش دیده بودم و میدانستم به کمدی سیاه گرایش دارد. خوابم میآد خیلی خوب شروع میشود و یک نیمه عالی و پر از خنده دارد که تنه میزند به شوخیهای وودی آلنی و ایکاش فیلم را به همینگونه با داستانکها و خاطرات راوی پیش میبرد و وارد یک داستان محوری نمیشد. آن هم خط داستانی پررنگی که همه شخصیتهای جذاب نیمه اول را حذف کرد و شخصیتهای درنیامده و ضعیف را پر و بال داد که پایان غافلگیرکننده فیلم هم گرهی از کارش باز نکرد. اما بهتر است همان نیمه اول فیلم را دریابیم و زوج معرکه اکبر عبدی و ناصر گیتیجاه که باید بگویم از بهترین زوجهای سینمایی این سالهاست بخصوص اکبرعبدی به نقش مادر پیر و گاهی جوان رضا.
حرف آخر: توی جشنواره البته فیلم بهانه است و اصل آدمها هستند که گرد هم آیند و رفاقت و محبتی به هم رسد. مثل دوستان خوبی که توی همین دو جلسه دیدم و دیدارشان مایه مسرت شد. مثل آن همکار قدیمی که هر سال با فرزندش توی جشنواره میبینمش و هرسال نگاه میکنم که دخترش چقدر قد کشیده است. هرسال با دیده بوسی من و همکارم جشنواره آغاز میشود و تمام میشود و میرود تا سال بعد که باز دیدار تازه شود و باز دخترک چند سانتی قد بکشد و خانمتر شود. شک نکنید که اصلا سینما دوستی است و بس. سینمایی که بهانه دوستی نشود سینما نیست.