حوالی جایی که من زندگی میکنم تقاطعی هست که روزگاری ما آسوده بودیم از ترافیک روانش تا اینکه دم ورود ما به تقاطع را کندند از جهت فاضلابی اگویی چیزی. از آن به بعد دیگر آنجا شد گره ترافیکی و گذارمان که میافتاد و زیاد هم میافتاد باید چراغ چندباری سبز و زرد و قرمز میشد تا نوبت عبور ما از آن تنگه فرا رسد. روزگاری بعد آن پروژه کذایی تمام شد و درش بسته شد و رویش آسفالت و ما خرسند از اینکه خوب دیگر تمام شد و گره باز شد! اما حیرتا که گره اتفاقا باقی ماند تا همین امروز و باز همان انتظارها و همان رنگ به رنگ شدن چراغ راهنمایی! حالا بقای این گره ترافیکی لابد علل دیگری هم دارد اما اقلا در ظاهر امر، علتی آمد و مشکلی ایجاد کرد، سپس علت رفت و مشکل برجا ماند! برای من که الگویی آشناست که گمانم عمرم سرشار است از این الگو. وقتی با چالشی دشوار مواجه میشوم، وقتی شکست میخورم، وقتی فقدانی بزرگ تجربه میکنم یا وقتی گرفتار زخم و آسیبی میشوم، آنگاه لاجرم و به سرعت گرفتار عوارضی چون درد، خشم، ترس و انواع وابستگی میشوم که روانم را بیمار و آزرده میکند. ولی زمان میگذرد و آنقدر میگذرد که میشود گفت اثر چندانی از زخم ناشی از آن ضربه اولیه باقی نمانده اما آن عوارض دیگر جزو وجود من شدهاند و انگار در طول زمان مدام تقویتشان هم کردهام. روزی به خود میآیم که دیگر از آن شکست چیزی به یاد ندارم اما خشم و ترس و درد ناشی از آن شکست قدیمی، قدرتمندانه بر وجود من حاکماست و دارد تقدیر مرا هم میسازد! و خوشخیالیاست اگر بپنداریم با خودآگاهی بر زوال علل، معلولها را هم میتوانیم به راحتی از خود بزداییم! عوارض را ما میسازیم تا از آنها تغذیه کنیم برای انواع توجیه و فرار ولی کمکم آنها از ما تغذیه میکنند، آنقدر که تماممان کنند.
همینطوری به ذهنم رسید اسمش را بگذارم سندرم بن سندرز. همان آدم الکلی به ته خط رسیده که بازی نیکلاسکیج در نقشش، در شاهکاری به نام ترککردن لاسوگاس، درخشانترین نقشآفرینی عمرش شد، همان آدم الکلی که عشق هم فرصتی برای نجاتش نیافت. همان مرد که دیگر یادش نمیآمد وقتی همسرش ترکش کرده الکلی شده یا وقتی الکلی شده همسرش ترکش کرده!؟ جالباست که بن سندرز هم علت و منشاء تباهیاش را گمکرده بود چون دیگر دیرزمانی بود که تخدیر با بازسازی مهلک حسی شبیه عشق و تعصب در برگرفتهبودش و او نیز. اینطور بود که او مدام بیداری را از خویش راند تا مرگ پایان خوش وجود تسخیرشدهاش گردد شاید برای ملاقاتی دوباره با آن خویش گمشده.
مدتی بعد در میان صحبتی که با رفیقم داشتیم گفتگو رسید به رمان سرود کریسمس اثر چارلز دیکنز و یادی از اقتباس کلاسیک دیزنی از این اثر. تهش به اینجا رسیدیم که اسکروج هم قربانی دیگر همان سندرم بن سندرز بوده. چون علیالظاهر اتفاق و علتی او را از ارتباط عاطفی با آدمها بیزار کرده و به تنهایی و شهوت بیمارگون مالاندوزی و سکه روی سکه گذاشتن رسانده. او در آستانه تباهی کامل بود که روح رفیق و شریک فقیدش از آن دنیا در غل و زنجیر به سراغش آمد تا در شب مقدس کریسمس، تنذیرش کند! شبی که اسکروج طی عبور از سهخوان، میبایست زندگی خودش را مرور کند و بسنجد بلکه خودش را بیابد و از راه افلاس ابدی بازگردد به راه نجات. و در پایانی روشن، چنین نیز میشود و اسکروج پس از خودآگاهی و بعد از زیستن تجربهای نزدیک به مرگ و آنگاه بیداری، بازمیگردد و برای زندگی و برای مهر آغوش میگشاید.
طرفه آنکه چه در اثر چارلز دیکنز و چه در فیلم مایک فیگیس آن علت اولیه بطرز هوشمندانهای تقریبا مکتوم میماند چرا که پرداختن به یک اتفاق در گذشته دور در مقابل این همه سال درگیری با عوارض آن، نه دیگر اهمیت چندانی دارد و نه چندان راهگشاست و اتفاقا آنچیزی که مایه نجات میگردد دیگر ارتباط چندانی با آن علت مبهم ندارد. حالا اینکه فرجام این سندرم در دو داستان کاملا متفاوتاست و دیکنز راه تلنگر و تحول و بازگشت را برای مخلوقش باز میگذارد اما فیگیس بطرز دردناکی تمام راهها را به روی کاراکترش بسته میبیند، بحث طولانی دیگری میطلبد که نکند این تفاوت هنر کلاسیک و هنر مدرناست که گویا اندیشه امروز، شاید به استناد علوم جدید، با وجود اینکه انسان را برای هر تمایلی آزاد دانسته اما هرگونه تکانخوردن و تحول درونی او را امری تقریبا محال دانسته و چنین فرض کرده که اگر او گرفتار عارضهایاست پس گرفتار خواهد ماند مگر با گذراندن دورانی جانفرسا و گرانقیمت از انواع درمانهای روان! اینگونه شد که آدمهای قصههای امروز ار هیچ رنج و گناهی رهایی و رستگاری نمییابند و تنها مدام به این اسارت همچون یک محکومیت محتوم، خودآگاهتر میگردند بیهیچ توانی برای مبارزه تا رنجشان مدام افزونتر گردد و الخ.
ولی ما که نباید گرفتار این تناقضهای معنایی دوران شویم و منتظر نسخههای زمانه بمانیم تا گره ترافیکی تقاطع سلوکمان را درمان کند. بدیهیاست که رهنمود دیکنز برای اسکروج را همگی بیشتر بپسندیم و دوست بداریم حتی اگر مردد باشیم و حتی اگر بگوییم سادهانگارانهاست که نیست! فرصتهای بازگشت و التیام همچون ابر بهاری از بالای سر همه ما میگذرد، گاه همچون بن سندرز بیباور و بیتفاوت، فرصت را طرد میکنیم تا تمام شویم و گاه همچون اسکروج مومنانه فرصت بیداری را به آغوش میکشیم تا جهنمی که برای دنیا و عقبای خود ساختهایم یکباره گلستان کنیم. از این نظر اتفاقی که برای آن تقاطع نزدیک خانه ما افتاد و اعصابخردی بابت همه پشت چراغ ماندنهایم را برای خودم یکی از همان فرصتها میدانم. اتفاقی که مرا به تاملی طولانی واداشت و توی مسیر رسیدم به تلخی فرجام بن سندرز و بعد هم رفیقم صحبت اسکروج را پیش کشید تا نور امید عاقبت ورود کند به این مبحث و ختم به خیرش کند! کاش آدمیزاد همانقدر که مترصد است تا به کوچکترین علت و بهانهای شیرجه بزند در گودال مزمن تباهی، همانقدر در کمین فرصتهای بیداری هم باشد که انسانها خوابند، وقتی میمیرند بیدار میشوند. پس باید قبل از مرگ مدام مرد و قبل از سنجش پایانی مدام سنجید تا بشود زندگی در بیداری و ایمان را شناخت و بلد شد. با تمام وجودم ممنونم ازت ای پروژه اگو یا فاضلاب یا هرچه که بودی!!!
پینوشت: دو هفته دیگر اگر میگذشت، دقیقا یکسال از آخرین مطلبم در این وبلاگ گذشته بود که خوشبختانه این بهانه تقاطعی طلسم را شکست. باز هم فال نیکی دیگر.