به بهانه پایان پخش سومین فصل سریال تویین پیکس
اثر دیوید لینچ محصول ۲۰۱۷
این یادداشت در تاریخ بیست و یکم شهریورماه ۹۶ در روزنامه هفت صبح منتشر شد.
ده سالی گذشته بود و دیگر پایان طربناک و مومنانه اینلند امپایر را نقطه وداع دیوید لینچ با سینما پنداشته بودیم که خبر رسید استاد فصل سوم تویینپیکس را در هجده قسمت یکتنه کارگردانی خواهد کرد! این یعنی بشارت هجده ساعت تجربه لینچی تازه که سخت بود باورش اما در کمال ناباوری با همت همه خانواده تویینپیکس این پروژه رویایی به سرانجام رسید. پخش این فصل بیتردید از مهمترین رویدادهای سینمایی امسالاست چرا که دیوید لینچ در طول این هجده قسمت، باز هم توانست مخاطب کارآزمودهاش را غافلگیر کند و همچنان چندین قدم از او پیش بماند.
فصل سوم تویینپیکس نه شباهتی به سریالهای عصرطلایی دارد و نه حتی شباهتی به فصلهای قبلی خودش دارد! فضاهای آشنای لینچ را دارد اما مگر میشود با لینچ دست لینچ را خواند که در هر فیلم، برگی تازه از جعبه جادوی منحصربفردش برایمان رو میکند. پس تماشاگر بینوا در مواجهه با دنیای غریب فصل تازه، هیچ دستاویزی نمییابد. دربهدر دنبال چیزهای آشنا و آدمهای آشنا میگردد و کلی از آشنایان تویینپیکس را هم ملاقات میکند اما در آنها دیگر هیچچیزی آشنا نیست. انگار سایهای همهچیز آن دنیا را در برگرفته، سایهای از اندوه، از ترس. تماشاگر سرنخهای کهنهای از داستان دارد که سریعا متوجه میشود دیگر استفادهای ندارند و سرنخهای تازه نیز به این آسانیها به دست نمیآیند.
توی این تویینپیکس، علیالظاهر همه چیز سرجایش هست اما هیچچیز مثل سابق نمانده. انگار در طول ۲۵سال، گردی غریبه روی تمام شهر را پوشانده باشد. انگار اهریمن و زمان به هم ساختهاند و بیوقفه بر این شهر تاختهاند و همه شادابی و پویایی شهر را زدودهاند. آنچه باقی مانده بیشتر به شهر ارواح مانند است، به شهری بازمانده از جنگی خانمانسوز. آدمهای آشنای داستان ما یا گرفتار اندوه پیریاند یا فرورفته در جنونی تلخ یا در تلاشی نومید برای نجات شهر. جوانان نورس داستان هم که بیخبرند از آنچه از سرگذراندهاند و آنچه در پیشاست. برادران هورن را میبینیم که دیگر آن هماهنگی شیربن را با هم ندارند و دور شدهاند از هم. جری هورن پیرمردی دیوانه شده که مدام در گریزاست و مدام سر به کوه و بیابان میگذارد. بن هورن هنوز هتلش را میگرداند اما دل و دماغ سابق را ندارد، انگار او آخرین بازمانده نرمال خانوادهاست که مسوول پرداخت همه تاوانهاست آن هم به دلار! همیناست که بن هورن دیگر از همه شیطنتهای تازه واهمه و پرهیز دارد. دکتر جاکوبی همچون خطیبی مصلح در تلویزیون اینترنتی خودش، برای مردم شهر سخنرانی میکندتا بیدارشان کند و نجاتشان دهد آن هم با تبلیغ برای بیلهای طلایی به قیمت ۲۹٫۹۹ دلار! که ای مردم بشتابید و یک بیل بخرید و با آن خود را از این کثافت بیرون بکشید! همان بیلهایی که دکتر خودش میخرد و خودش رنگ طلایی به آنها میزند. توی شهر، جیمز موتورسوار، مبهوت و سرگردان است و هنوز عشق از او میگریزد. عمویش اد در سکوتی از سر تسلیم، فقط پمپ بنزینش را میچرخاند و نورما نیز همه وجودش را روی توسعه کافه دابلآر گذاشته تا یاد نکند از تکافتادگیاش. دختر شلی گرفتار ازدواجی نحس شده و خود شلی هم کمافیالسابق دل به شیاطین میبازد! از آدری پسری شرور به جا مانده که در شهر مصیبت میآفریند و خود آدری زندانی برزخی دیگر است. توی کلانتری هم اوضاع بهتر نیست و آنجا هم اگر زندگیواری لوسی نباشد ماتم و رکودش امان میبرد. آن وسط هاوک گیسسپیدکرده وظیفهاش را در مراقبت از همه آدمهایی میداند که از آن تندباد جان به در بردهاند یا ظاهرا جان به در بردهاند. او همچون آن پیرمرد لولیوش که هری دین استنتون عالی بازیاش میکند، در عین اینکه امیدشان رو به نومیدیاست باز دست از مبارزه و تلاش نمیکشند.
این شهر انگار همه نبردهای پیشین را به آن شیطان مقیم باخته و دیگر دارد از رمق میافتد. ابلیسی که نطفهاش، خیلی پیشتر در جریان یک سرآغاز شوم در تاریخ بشریت و در دل آن شرارت آغازین بسته شد و از همان لحظه قلمرو گسترد و در زیر پوست زندگی و زندگان نبردی آغاز کرد. مصافی پنهان که با کشف جسد لورا پالمر بود که تازه شروع کرد به عیان شدن. لورا پالمری که فقدانش پر شد از ویرانی و از تسخیر و غلبه گام به گام اهریمن بر شهر و آدمها.
اما روزگاری یک دیل کوپر پای در شهر نهاد و شد امید نجات و طلیعه پیروزی. کاراگاهی جوان، زیبا و پرنشاط و در عین حال مصمم و بیباک. او عاشق قهوه و پای گیلاس بود اما تیرش هم خطا نمیرفت. او به مرز پیروزی هم رسید اما در نبردی نزدیک مغلوب عاشق بودنش شد و ۲۵ سال آزگار در اغمایی بیدار به سر برد در بازداشت خانه سیاه. آن بیرون ۲۵ سال آزگار بدل پلیدش یا همان کوپر بد، در غیبت حریف، هرچه خواست تاخت و تسخیر کرد و داشت بیهیچ دردسری مقدمات غلبه نهاییاش را مهیا میکرد اگر مردمان پیر میگذاشتند.
انگار تنها این مردمان سالخورده هستند که نگران تباهی این دنیا هستند و عاقبت نیز همانان دست به کار میشوند برای نجاتش. پیرمرد تکبازوست که دیل را همچون نوزادی به دنیا برمیگرداند و میگذاردش کنار زنی لایق که در وجودش عشق بدمد تا وقت بیداریاش زودتر فرارسد. آن رییس نازنینش در بیمهاست که همچون پدری دلسوز زبان کودکانه دیل خوابزده را میفهمد و حمایتش میکند. کلانتر ترومن و معاونش هاوک که هنوز سرنخهای آن پرونده نفرینی را دنبال میکنند تا روز مبادایش فرارسد. و آن بانوی پیر و کنده چوبی جادوییاش که تا آخرین نفسش هاوک را هدایت میکنند در این مبارزه. خود جناب لینچ، در نقش گوردون کول مامور پیر FBI به فرجام رساندن این پرونده را که چند همکار و دوستش را بلعیده، رسالت تاریخی خود میداند و انگار هیچ دمی از عمر نمیتواند فارغ از نفرین این راز سربهمهر باشد.
مجموع همه این تلاشهای همسو و باورمند است که عاقبت مایه بیداری دیل کوپر میشود و او را ششدانگ به رینگ مبارزه میفرستد. اویی که به پشتوانه این همه عمر تلخ که بر همه گذشت و این همه آدم نازنین که توی این مصاف دوام نیاوردند این بار نباید بازنده باشد. اما انگار بردها و باختها مراحلی بیش نیستند. هر مرحله مخوفتر و دشوارتر از مرحله قبل و هر منزل فریبندهتر. دیل کوپر در تصمیمی جسورانه و آرمانی میکوشد شکست بزرگتری بر حریف تحمیل کند. او وارد بعدی دیگر میشود و از مرزی ترسناک میگذرد بلکه بتواند همه آب رفته را به جوی برگرداند اما در هولناکترین و ملتهبترین لحظه این مرحلهاست که دیوید لینچ نقطه پایانش را بر این واپسین اثرش میگذارد. این بار هم نتوانستیم دست استاد را بخوانیم و این بار نیز ما را در حیرت و اندوهی عمیق به حال خود رها کرد. اندوهی که نه به سیاهی پایان بزرگراه گمشده و جاده مالهالند است و نه به قدر انتهای اینلند امپایر روشناست. اندوهی ناشی از کشف این مهم که این مبارزه را هیچ پایانی در کار نیست و آنان که مردان مبارزه با سیاهی باشند رنجی ابدی را به جان خواهند خرید در این کابوس واقعنما یا این واقعیت کابوسگونه تا بلکه روزگاری پاسخ پرسش مونیکا بلوچی در رویای گوردن کول را بیابند که چه کسی دارد رویای ما را میبیند؟
*برگرفته از عنوان اپیزود سوم فصل اول “Rest in Pain” (در رنج بیارامد) که به خاکسپاری لورا پالمر میپردازد و دستکاری کنایهواریاست از عبارت rest in peace (معادل روحش شاد) که از ذکرهای تدفیناست.