مقایسه دو فیلم مادر قلب اتمی (علی احمدزاده) و شریکجرم (مایکل مان)
این یادداشت در تاریخ شانزدهم مهرماه ۹۶ در روزنامه هفت صبح منتشر شد.
پایان دهه ۹۰ و اوایل هزاره جدید، دوران پختگی آثار مایکل مان بود. شاهکارهایش را ساخته بود و هنوز مرتب فیلم میساخت تا نوبت رسید به شاهکاری جمع و جورتر که ترجمه نام این اثر استاد هم تقریبا ناممکناست، وثیقه؟ شریکجرم؟ همدست؟ بهتراست همان Collateralصدایش کنیم. داستان یک راننده تاکسی به نام مکس که انگار سالهاست غرقشده در امنیت روزمرگی و به مرور هدفهایش بدل به آرزو و رویا و حسرت شدهاند. او در عمق این تکرار بیغایت مجبور شد شبی برزخی را در جوار عجیبترین آدم شهر به صبح برساند. در کنار وینسنت، یک آدمکش حرفهای.این سو اما علی احمدزاده، فیلمسازی جوان و جویای ناماست. او در دومین فیلمش میخواهد قدم بلندی بردارد و بر هم میدارد. مادر قلب اتمی را میسازد، داستان آرینه، یک دختر جوان مسیحی از خانوادهای مذهبی و مرفه که مثل بسیاری از همنسلانش زندگی زیرزمینی سرخوش اما واقعیتگریزی دارد. عادت کرده به قانونشکنیهای کوچک و دیگر عمقی در اعتراضش مشهود نیست، آخر او همیشه ورود ممنوع میرود! عیشهای دستساز و اعتراضات یواشکی! او به سرعت دارد از همه چیز میگریزد و همهچیز را دور میزند تا فقط عبور کردهباشد، از خانه، از خانواده، از مردان، از زنان، از آدمها و دست آخر هم از وطن. اما قبل از این گریز آخر است که او هم باید شبی برزخی را با عجیبترین آدم شهر به صبح برساند. در کنار غریبهای بینام که حرفها و کارهایش ابتدا میخنداندت اما بتدریج سخت میترساندت.
پس از شنیدن صدای نشستن یک هواپیما، وینسنت انگار از آسمان آمد، از کرهای دیگر یا از جهانی دیگر؟ یک مرد پرجذبه، خاکستریپوش و خاکستریموی! این مرد همه توجهش معطوف اجرای تمام و کمال ماموریتیاست که هزینهاش را نقدا و کامل به او پرداختشده، کشتن شاهدان و دادستان یک پرونده جنایی مهم! او همدستی از این دنیا لازم دارد و چه کسی بهتر از یک راننده تاکسی بزدل و بیخبر از همهجا که هم رانندهاش باشد، هم گروگان و هم همدست! از گذشته وینسنت هیچ نمیدانیم مگر همان یکبار که خودش مدعی شد والدینش را کشته اما بعد گفت شوخی کرده! یا بعد از کشتن آن نوازنده جاز که انگار تداعی دردناکی از گذشتهاش از ذهنش میگذرد اما باز هم هیچ نمیگوید. بهترین بازی کارنامه تام کروز!
غریبه انگار از ناکجا میآید. سبز میشود توی راه آرینه و نوبهار، تا به بهانه آن تصادف مدیونشان کند، تا اسیرش شوند. آدمی که انگار روی زمین بند نیست و هر لحظه همهجا میتواند باشد. مردیاست جذاب و خاکستری موی اما حرفهایش جنس حرفهایی نیست که این دختران جوان عادت به شنیدنش داشته باشند. میگوید از دنیایی موازی آمده، پدرش یک هیولاست و مادرش عاشق صدای هیتلر بوده. انگار با تمام دیکتاتورها و مشاهیر عالم در همه اعصار ارتباط دارد. به چند زبان سخن میگوید اما زبان مشترکی بین او دختران شکل نمیگیرد و حتی کرشمههای دخترانه هم راهی باز نمیکند. غریبه بازی را تماما در دست میگیرد و صحنهگردان این کابوس میشود. این اجرای باورنکردنی بهترین بازی کارنامه محمدرضا گلزار است!
گرگی در چشمان وینسنت خیره میشود. او مکس را تمام شب، ایستگاه به ایستگاه مهمان ضیافت خونین و بینقص خودش میکند تا شاهد باشد. مکس طاقتبریده، میخواهد هر جور که شده فرار کند از این وحشت و پناه ببرد به گوشه دنج و رنجور زندگی خودش اما از دست ویسنت نمیشود گریخت. وینسنت نهیبش میزند که چگونه اجازه داده شهر چنین اهلی و رامش کند و از آرزوهایش و از خودش مدام دور و دورترش کند. او را برمیانگیزد که به زنی که دوست دارد زنگ بزند و قدمی بردارد برای دلش، از مادر بیمارش عیادت کند و در مذاکرهای با یک رییس تبهکار مخوف نقش وینسنت را بازی کند! ویسنت این راننده تاکسی منزوی را از یک گروگان بیدست و پا رشد میدهد به یک حریف سرسخت. به کسی که لیاقت دارد ته ماجرا، مقابل وینسنت بایستد. وقتی زن مورد علاقه مکس بعنوان هدف بعدی ماموریت معرفی میشود دیگر این مکساست که نمیتواند از قصه کنار بکشد. او باید با همه وجود به دل قمار حادثه بزند.
مرد غریبه پیش چشم دختران با صدام حسین دیدار میکند. این واقعیتاست یا امتداد هپروت دختران؟ آرینه به عادت مالوفش این بار نیز فرار را میآزماید بلکه بتواند این دیوانگی را هم دور بزند اما غریبه دور زدنی نیست! او آرینه را حریف خود میخواهد پس خشونت آغاز میکند. نوبهار بیمار را با نهیبهای تحقیرآمیز به دنیای خودش و به جوانمرگی دعوت میکند. هیچ راه سرراست و مسالمتآمیز و هیچ شیوه برآمده از عادت و انفعال ختمکننده این کابوس نیست. آرینه باید رخ به رخ با غریبه مواجه شود.
مکس حالا به خودآمده، باید جان آن زن را از چنگال تیز وینسنت برهاند. ویسنت حالا مکس را میبیند که میخواهد تمامقد در مقابلش بایستد پس با رجزی او را به مصاف میخواند و میگذارد گلولههای مکس بر جانش نشیند و تیرهای خودش اینبار به خطا رود تا به او بگوید مکس تو دیگر عضو آن اجتماع میلیونی مردگان متحرک نیستی! تو دیگر بیدارشدهای! آنگاه جسم بیجان وینسنت توی آن سپیده سحر با قطاری که از چرخهایش شرر میبارد میرود که توی آن شهر برزخی بچرخد و بچرخد. و اینک وظیفه به انجام رسیدهاست.
آرینه برای جان نوبهار با غریبه وارد بازی مرگ میشود اما باز میکوشد تقلب کند، آخرین تلاش برای دور زدن. سیلی برقآسای غریبه میفهماندش که این بازی را باید با جان و دلش بازی کند و هیچ جایی برای زیرکی نیست. بازی آغاز میشود و تهش غریبه که آرینه را هوشیار و بالغ مقابل خودش میبیند اجازه میدهد او برنده باشد و خود داوطلب سقوط میشود. غریبه در سپیده سحری که دارد بر شهر آشکار میشود محو میشود. بعد از اینکه گفت: من هرگز نمیبازم! اینک وظیفه او هم به انجام رسیدهاست.
مکس و آرینه، هر دو شبی را با شمایلی برازنده از مرگ به سحر رساندند و به مدد این سلوک دشوار، قادر به عبور از سرکوبی شدند که زندگی هردو را معیوب کردهبود. هر دو برای نجات جان آنکه دوستش میداشتند برای اولین بار ترس و محافظهکاری را پشت سر گذاشتند و تا پای جان جنگیدند. هرچه بادآبادی گفتند و شکست احتمالی را ترجیح دادند به ترک میدان. دیگر امکان ندارد مکس به روزمرگی خموده و نومیدش بازگردد، حالا اوست که رویای شخصی خود را به اراده خود میسازد چون دیگر نمیتواند مقهور و مغلوب بماند. آرینه هم دیگر از زندگی و آنچه دوست دارد و آنچه رنجش میدهد فرار نخواهد کرد چون دیگر جسارت مواجهه با انتخاب را آموخته. آنها از جوار مرگ با چشمانی باز به زندگی برخواستند که فرمودهاند آدمها خوابند وقتی میمیرند بیدار میشوند.