درباره فیلمها و سریالهای جنایی در سالهای اخیر
منتشر شده در وبسایت هفتفاز به تاریخ ۲۵ اردیبهشت ۹۵
يك جنايينويس كسياست كه قوت غالب فكري او متريال جنايياست. پس بحر آثار جنايي دنيا از كتاب و شعر و ترانه تا نمايش و فيلم را عميقا غواصي ميكند و همزمان در عالم واقع هرگز صفحه حوادث مطبوعات را از دست نميدهد و دست به گوگلش براي درآوردن جزئيات پروندههاي معروف جنايي همتا ندارد. دستش اگر به خود پروندهها برسد كه در بسياري اوقات ميرسد يا ميرساند، از قاضي مستقيم آن پرونده مسلطتر ميشود بر ابعاد و زواياي پيدا و پنهان آن جنايت. جوري كه شايد به نظر خيليها جنايينويس بودن ميتواند خود يك بيماري خطرناك باشد اما آنها اهميتي نميدهند. وقت خلق داستانشان كه فرا ميرسد همه توشه فربهشده از آثار جنايي و پروندههاي واقعي را لختي زمين ميگذارند و تخيل را پرواز ميدهند تا داستان خود را بسازند. يعني خلق جنايت شخصي و هيولاي شخصي و جهان تاريك شخصي در ذهن و آنگاه پنهان كردن تمام سرنخهاي كشف جنايت جز معدودي و سپس ثبت آن بر صفحات كاغذ يا بر قطعات نگاتيو تا عرضهاش كنند به مخاطب كه مسحور گشودن اين گرههاي كور داستان شود، كه مبهوت ريزبيني باورنكردني طراح اين رمز و راز شود در تاريكترين نقطه درون انسان. جنايينويس چيره دستانه نور را به سويه تاريك بشر مياندازد، آن را ذره به ذره و مرحله به مرحله به تماشا ميگذارد، آنجايي كه همه آدمها ميترسند ازش اما كنجكاوند به ديدنش كه يعني بيمناك شدن از خويش كه يعني معلق ماندن مخاطب ميان سهگانه كارآگاه و جنايتكار و قرباني كه در هر يك نشاني آشنا از خود مييابد. پس از نگاهي ميشود گفت جنايينويس رسالت معلمي بدوش دارد در جامعه به مثابه يك مصلح اجتماعي. او مخاطبانش را مدام با آن روي خود آشنا ميكند و تذكر ميدهد تا دمي غافل نشوند از لگام زدن بر آن وجه پنهان و هولناك. اما نگاهي ديگر ميگويد جنايينويس و مخاطب اجزاي يك چرخه معيوب و بيمارند كه شريكند در بازتوليد مكرر و بيپايان لذات ساديستي! انگار در دنياي جنايينويسي دنبال هيچ قطعيتي نميتوان بود و همه چيز دو پهلو و فريبندهاست. پيشهاي كه شالودهاش دست و پنجه نرم كردن با معما و راز است آن هم در غياب نور، گاه خودش بزرگترين معماست كه سرچشمه جوشش اين آثار حيرتانگيز را درون جنايينويس بايد جست يا درون آن سويه تاريك؟ اين موضوع وقتي مرموزتر ميشود كه به اشتراكات و وقوع نوعي همزماني در آثار دو جنايينويس مهم معاصر برميخوريم كه نميتوان با قاطعيت حكم بر اتفاقي بودنش داد! آيا بايد پي يكجور ارتباط گشت بين نيك پيزولاتو و دنيس ويلنو؟ دو سينماگر كه در دو رسانه فيلم ميسازند دنيس ويلن كه فيلمهايش را براي پرده سينما ميسازد و تاكنون ژانرهاي متنوعي را آزموده اما فيلمهاي مهم او در گونه جنايي و نگاه خلاقانهاش به خلق روايتهاي تازه و مؤثر جنايي از وجود شم قوي جنايينويسي در ذهن او خبر ميدهد. نيك پيزولاتو كه خالق سريالهاي تلويزيونياست تنها در اين ژانر طبعآزمايي كرده و با توليد سريالهاي مهمي چون قتل و كاراگاه واقعي به نتايج درخشان و بديعي در اين ژانر كهنه دست يافته و نام خود را بعنوان يكي از بزرگترين جنايينويسهاي امروز تثبيت كردهاست.
اولين شباهت در آثاري كه اين دو سينماگر حوالي سال 2013 ساختند و نمايش دادند آشكار شد يعني فيلم زندانيان اثر ويلنو و فصل اول سريال كارآگاه واقعي اثر پيزولاتو كه حاوي نقاط مشترك كليدي بودند. نظير ناپديد شدن دختربچههاي يك شهر و پيدا نشدن آنها، آدمربايان و قاتلاني با گرايشهاي شيطانپرستانه كه خبر از گسترش ترسناك اينگونه فرقهها در اجتماع دارد، يك مرد عقبمانده ذهني كه مظنوناست و پليس و مخاطبان را گمراه ميكند، مبارزه جانانه دو مرد براي يافتن هيولا و غلبه بر وي كه در زندانيان يكي پليسي تودار است و ديگري پدر يكي از قربانيان كه جداگانه به دل تاريكي ميزنند براي يافتن هيولا و مقابله با او. اما در كاراگاه واقعي اين دو مرد مبارز هر دو پليسند كه كه يكي پدر نگران دختركانياست كه قربانيان بالقوهاند و آن ديگري مردي تنها، خسته و تلخ. دو پليسي كه رابطه پر قبض و بسطي دارند اما در اين مبارزه همراه هم هستند و همراهتر هم ميشوند. هيولايي كه نهايتا رخ مينمايد و معلوم ميشود شهروندي به ظاهر معمولياست كه هميشه همان اطراف بوده و از شدت پيدايي پنهان ماندهاست و مردان مبارزي كه در هر دو اثر به اين فهم ميرسند كه تازه بخش كوچكي از يك تاريكي بزرگ را كشف و خنثي كردهاند. بر همه اينها علاوه كنيد اجراي كمالگرايانه و پر وسواس اثر و وارد كردن اقليم و جغرافيا بعنوان يك عنصر اصلي درام در هر دو اثر. در اين سال علت شباهتهاي اين آثار همدغدغگي دو هنرمند در يك همزماني جالب تفسير شد و اينكه بازتابدهنده ناهنجاريهاي اجتماعي مشابه در زمانه خود هستند. همه چيز موجه بود تا اينكه اين دو سينماگر آثار بعدي خود را ساختند و نمايش دادند.
در حوالي سالهاي 2013-2014 فيلم جديد ويلنو يعني آدمكشحرفهاي (سيكاريو) ساخته شد. سيكاريو با اينكه اثرياست در ژانر جنايي اما حال و هواي متفاوتي با زندانيان دارد چه به لحاظ فرم و چه به لحاظ محتوا. از آن سو پيزولاتو هم فصل دوم كارآگاه واقعي را در فضايي يكسر متفاوت با فصل اول توليد كرد اما اينبار هم شباهتها حيرتانگيز است! نظير فاصلهگرفتن از كمالگرايي و وسواس براي نيل به اجرايي پوشيده و كمتر چشمگير با ظاهري معمولي براي تقويت تاثير ناخودآگاهانه اثر بر مخاطب ، انتخاب نوع روايت سربسته و گيجكننده اما هيپنوتيك يك قصه هولناك جنايي بجاي روايت بيانگر و توصيفي آن، معادل شدن پليسها و تبهكاران و حل شدنشان در يكديگر بوجهي كه ديگر قابل تمييز دادن از هم نباشند چه به لحاظ هدفها و چه به لحاظ روشها آن هم در جهاني كه خود به مثابه هيولايي مهيب دارد گردابگونه آدمهايش را رو به تباهي و بدويتي دهشتناك ميبرد، با مردابهاي انساني متعفني طرفيم كه در فيلم شهر خوآرز ناميدهاندش و در سريال شهر وينچي. يك پليس زن خستهدل اما عدالتجو و معتقد به قانون كه بايد شاهدي شكننده باشد بر تمامي تباهيهاي جهان قصه، يك تبهكار سابق كه با پليس همدست ميشود براي اجراي انتقام شخصي و تمركز و تاكيد بر كودكاني كه گاه قربانيان و گاه بازماندگان مغموم و دلخراشيده اين جنايات مخوفند. باز علاوه كنيد كاربرد معنايي و روايي هليشات به عنوان يكي از عناصر فرمي اثر كه در سريال نماهاي بينظير و خوفناك شهر و بزرگراههاي پيچدرپيچ و گرهخورده را شامل ميشد و در فيلم تپه و كوههاي به ظاهر بكر را كه انگار دنيايي تجارت و تباهي در شاهرگهايشان جريان دارد مثل آن تونلي كه مسيري به سمت هيولا بود. و نهايتا موسيقي افكتيو و هراسآور و بسيار شبيه هر دو اثر.
تناظر ميان آثار اين دو هنرمند هنوز به عدد معروف 3 نرسيدهاست اما در همين دو مورد هم بقدر كافي عجيب و پرسشبرانگيز است براي ذهنهايي كه پرورده معماهاي جنايي در ادبيات و سينما هستند و از كنار هيچ نكتهاي نميتوانند براحتي عبور كنند. پرسشهايي كه در عين تخيلي بودن ميتوانند جدي هم باشند، پرسشهايي شايد فعلا بيپاسخ. آيا ما با دو جنايينويس مؤلف مواجهيم كه همزمان الهاماتي مشابه دريافت ميكنند؟ آيا فرستنده الهامات از جهاني ديگر يا از آن سويه خيلي تاريك، خواسته يا ناخواسته، دغدغه و نگاهي خاص را عينا به ذهن هر دو جنايينويس ارسال كرده؟ اصلا كجا معلوم كه يكي ازاين دو نفر متناظر آن ديگري درجهاني موازي نباشد؟ رونوشتي برابر اصل كه از آن جهان به اين جهان گريخته پس اكنون هردو جنايينويس در يك جهانند و نظام خلق آثار جنايي را به هم زدهاند؟ شايد هم اين دو جنايينويس در نقب زدنهاي ذهني عميقشان به دل تاريكي و گذرشان از تونلهاي پيچ در پيچ جنايت از قضا و همزمان به لانه هيولا دست يافتهاند و اكنون دارند آن مشاهدات غريب را از ظن روايت ميكنند كه يقينا بيشباهت نخواهد بود روايتشان؟ يا برويم سراغ ملموسترين احتمالات: اين دو با هم رفاقتي چيزي دارند و يكيشان حواسش به آن يكي و آثارشاست و دارد از روي دستش مينويسد؟ يعني امكان وقوع سرقت هنري؟ درباره آشنا بودن يا نبودنشان با هم ميتوان پاسخ بلي يا خير يافت اما درباره احتمال تقلب و كپيكاري بايد گفت گرچه زمينيتر و باورپذيرتر از آن احتمالات ماورائي قبلي به نظر ميرسد اما اتفاقا نامحتملتر است چرا كه ويلنو و پيزولاتو هر يك در آثارشان سبك و اجراي شخصي خود را جهت خلق فرمهاي بديع در ژانر جنايي دنبال ميكنند كه واجد خصايص متمايز از يكديگر است و از قضا فاقد ردپاهايي كه افشاگر كپيكاري باشد. كافيست طراحي و پردازش شخصيت كارآگاه راس كول فصل اول كاراگاه واقعي را با كارآگاه لوكي زندانيان يا فرانك فصل دوم كارآگاه واقعي را با آلخاندروي سيكاريو مقايسه كنيم تا آشكار گردد تمايز سبك دو جنايينويس در تراشيدن پيكره آدمهاي داستانهايشان از مواد مشابه در زمينه مشابه. پيكرههايي يگانه كه هر يك حاصل قلم و ضرب چكش جنايينويس خودشاست و بس. هميناست كه بايد عبور كنيم از پرسشهاي كارآگاهي خودمان درباره چند و چون و چرايي شباهت دنياهاي دو هنرمند و برسيم به اينكه چه چيز هيجانانگيزتر از فرض چنين تقارني كه يعني تكاپويي جاندار براي جاري كردن خون تازه در رگهاي اين ژانر آن هم در دوراني كه حال جنايينويسان بزرگش خوب نيست، كه مايكل مانش خستهاست، ديويد لينچش با سينما قهر كردهاست و ديويد فينچرش ساختن فيلم شكيل و شسته و رفته برايش اولويت دارد بر فيلم تكاندهنده ساختن. حالا دو سينماگر جنايينويسي در عرصه هستند كه هنوز جرات و جسارت دارند در دالانهاي تاريك هيولايي قدم بردارند و حوصله دارند براي ساختن داستانشان با همه تاريخ يك ژانر كشتي بگيرند و خطر كنند و در نهايت روايتي را به مخاطب ارائه كنند كه تمام تصورات و پيشنهادههاي ذهنياش را به هم بريزد و ديگر تضميني نباشد پس از اين فروپاشي آن مخاطب آيا اثر را باز هم پذيرا باشد و بفهمد يا اينكه اساسا از آن بيزار شود. هنوز هنرمنداني داريم كه با اين ژانر به دل خطر ميزنند تا در جايگاهي والاتر بنشانندش.
جنايينويسي يعني پذيرش احتمال كشف نشدن. جنايينويس و جنايتكار مخلوقش چه بسيار همانندند. هر دو اهدافي در سر دارند و هر دو با همه سرنخهايي كه تعمدا به جا ميگذارند باز هم ممكناست هيچكس نتواند ردشان را بزند. ممكناست كارآگاهان و مردان مبارز قصه نتوانند مانع به فرجام رسيدن پروژه خونين هيولا شوند و دنياي اثر يك جنايينويس هم ممكناست نزد مخاطب نامكشوف بماند و معما در عمقش حل ناشدني بماند گرچه در سطح حل شده فرض شود. مشتاقانه آثار بعدي و فصلهاي بعدي كارهاي ويلنو و پيزولاتو را به انتظار نشستهايم تا به مثابه قطعات پازل كنار هم قرارشان دهيم بلكه پيكره واحدي رخ نمايد كه پاسخ بسياري پرسشها شود. چه مهيج و ترسناك است همسفري با اين دو جنايينويس در ظلمات دالانهاي مهيب ذهن انسان. اين داستان هنوز تمام نشدهاست.