به بهانه نمایش خانگی فیلم نفس
ساخته نرگس آبیار محصول ۱۳۹۴
این یادداشت در تاریخ بیست دوم مردادماه ۹۶ در روزنامه هفت صبح منتشر شد.
تراژدی کودکانه «نفس» در وهله اول یادآور اپیزود دوم فیلم «تویی که نمیشناختمت» است. فیلمی متفاوت و در خور تامل در ژانر دفاع مقدس محصول سال ۱۳۶۹ که پس از اکران، بسیار از شبکههای سیما پخش شد اما شاید به دلایل فرامتنی چندان مورد توجه منتقدان قرار نگرفت. آن اپیزود «آبی اما به رنگ غروب» نام داشت و یک روز از زندگی دخترک کوچکی را روایت میکرد. داستان دخترکی که در تنهایی خیالانگیزش توی خانه بیصبرانه منتظر بازگشت قریبالوقوع پدر رزمندهاش از جبهه بود و این چشم به دری بیتاب را برای ما و برای ماهیقرمز کوچک توی حوض با زبان کودکانهاش روایت میکرد. اما درست موقع وصل، پدر نرسیده به خانه توسط موتورسوارانی مسلح ترور میشود و به شهادت میرسد. دخترک سیاهپوش میشود و در تنهایی محزون خودش، سوگ پدر را هم با همان ماهی قرمز کوچک همدرد میشود حالا که ماهیقرمز بزرگتر هم شکار گربهای گرسنه شده بود.
پس با یک الگو طرفیم، یک روایت مثالی از دخترکی که با دلنگرانی مبارزه نابرابر پدر قهرمانش با دشمنی بدسگال را به تماشا نشسته تا ما از صافی ذهن کودکانهاش بخوانیم که ایثار اصلی فراتر از تقدیم جان که در پذیرش هجرانیاست که بر این رابطه عاشقانه باستانی تحمیل میشود. این الگو خیلی قبلتر و در سال ۱۳۵۱ توسط هوشنگ گلشیری در داستان کوتاه شاهکارش «عروسک چینی من» به کمال روایت شده بود. اینجا هم درگیر فضایی آرمانی-عاطفی میشویم که بصورت کاملا اولشخص توسط دخترکی خردسال روایت میشود. دخترک با زبان کودکانه و بواسطه بازی با عروسکهایش آنچه بر خانواده و پدرش، بعنوان یک زندانی انقلابی، رفته را روایت میکند. روایتی درخشان که خود را کاملا بر نقطه دید کودک منطبق کرده تا مخاطب از خلال قصهگفتنها و خالهبازی این بچه که اتفاقا سرراست هم نیست و مدام پس و پیش میشود و مدام سری به خاطرات شیرینش از پدر هم میزند، ابتدا برداشتهای نامفهوم دخترک از واکنشهای بزرگترها به مساله پدرش را درک کند سپس با تحلیل آن برداشتهای کودکانه، اصل واقعه را استنباط کند که مثلا آن عروسک چینی که محبوب بچهاست چون یادگار پدر است و توی خالهبازی هم نقش پدر را دارد و حالا شکسته، دارد بیصدا اعدامشدن پدر را هم القا میکند. مخاطب با طیکردن این مراحل در شناخت اثر، عمق فاجعه رخداده برای طفلی بیگناه و دور از مناسبات خشن آدم بزرگها را به تمامی لمس میکند. استفاده دقیق از مکانیزم روایت اول شخص کودکانهاست که اینچنین اثر مهیبی بر نسلهای مختلف مخاطبانش گذاشته که هنوز در بیان دوقطبی دردناک عشق و وظیفه منبع الهاماست. مثل آنجا که مرد در وقت ملاقات زندانیان از دخترش میخواهد گریه نکند و از همسرش میخواهد التماس کسی را نکند، آنجا که آشکار میشود مرد دیگر تصمیمش را گرفته.
اگر «عروسک چینی من» را منبع اقتباس این دو اثر سینمایی فرض کنیم، از نظر اندازه روایت «تویی که نمیشناختمت» وفاداری بیشتری به داستان گلشیری دارد، فقط شهادت پدر را به زمان حال آورده تا بار دراماتیک داستان را افزایش دهد. از این سو «نفس» با اینکه روایت اصلی را بسیار گسترش داده و چرخانده اما در فرم نزدیکتر شده به داستان گلشیری چرا که بیشتر کوشیده جهان و رخدادهای ریز و درشتش را از دیدگاه کودک بنگرد و در تصویر کردن نگاه خیالپرداز دختر به پدرش، تاریخ و عشق از بیان و پرداخت سینمایی هواشمندانهتری بهره برده. با این حال میتوان گفت هیچیک به پای کوه یخ رفیع این داستان کوتاه هم نرسیدهاند زیرا هر چقدر هم که کوشیدهباشند که فیلم را اول شخص روایت کنند باز هم تصاویر، واقعیات زندگی دخترکها را لو میدهد و مخاطب دیگر درگیر ابهام نمیشود چون درست مثل یک راوی دانای کل جهان قصه را میبیند و قضاوت میکند. بنابراین احساس مخاطب به سرنوشت دخترک، منطقی بزرگسالانه خواهد داشت به همراه اندوهی رقیق. چراکه روایت بصری این الگو، تفاوت چشمگیری دارد با زندانی شدن در حصار واژگان یک کودک که همچون پازلی به هم ریخته باید قطعاتش را هم یافت و هم چید تا به تصویری شاید، آن هم شاید واضح از تراژدی رسید که این وجه اقتباسناپذیر این اثر ادبی است.
اما در هر سه روایت با دخترکی مواجهیم که نزد او پدر، قهرمانی دلیر است که به جنگ ستمگران رفته و یاور ضعیفاناست. از آن سو با پدری مواجهیم که گرچه فرزند کوچکش همه دنیایشاست اما برای تحقق آرمانش و ادای تکلیف به دل خطر میزند و این دختران و این پدران عاقبت به لحظه سرنوشت میرسند، سرنوشتی که بسیار متاثر از انتخاب اعتقادی پدران است و آن که میماند همه عمر با عواقب دردناک آن انتخاب زندگی خواهد کرد و کاش محکم و مؤمن بماند که بقول استاد ایمون، این است شکوه انسان و این است تراژدی عظیم انسان.