همنسلان من این قسمت معروف سریال زیزیگولو احیانا خوب یادشان هست. قسمتی که برایمان چند ضربالمثل تازه ساخت و ماندگار شد. همان قسمت که کلی مهمان ناخوانده از شهرستان، نصف شبی سرازیر شده بودند به خانه آقای پدر و مادرخانومی. میگفتند همولایتیها و اقوام آقای پدر هستند و حتی نسبت خیلی دوری هم ذکر میکردند که آقای پدر باز هم چیز زیادی یادش نمیآمد ولی چنان صمیمیت ابراز میکردند که برای آن زوج جوان چارهای نماند جز پذیرایی از آن همه مهمان ناخوانده و ناشناخته. در راس مهمانها مرحوم جمشید اسماعیلخانی بود که انگار عمری بود آقای پدر را که مردم مهندس صدایش میکردند میشناخته و با او خاطره داشته و البته همو بود که کمی در نظر مهندس آشنا میزد، فقط کمی. از همان ابتدا که آمد و کلی مهندس را در آغوش گرفت و کلی عشق و علاقه خرج کرد مدام میگفت: خیلی باهات حرف دارم مهندس! سر فرصت! بنده خدا انگار مدام مترصد بود سر فرصت مناسب سفره دلش را باز کند. اما توی آن شلوغی و با آن بهت مهندس مگر میشد؟ تازه مهمانها گشنه و تشنه هم بودند و باز آقای پدر و مادرخانومی درمانده که این همه آدم را چگونه شام بدهند و جای خواب تدارک ببینند که زیزیگولو با ملاقه و دیگ جادوییاش ورود کرد و با ورد جادوییاش مدام غذا پدیدار کرد و راهی سفره کرد. غذاهای رنگارنگی که بعدا معلوم شد خاصیتش ایناست که آدم هرچه بخورد سیر نمیشود و مدام گشنهتر هم میشود و این قرار بود تنبیه میهمانان ناخوانده و بیدعوت باشد. غذای زیزیگولویی ضربالمثل اول ما بود از این قسمت سریال که هر وقت غذایی خیلی خوشمزهاست و آدم سیر نمیشود از خوردنش، میگوییم از آن غذاهای زیزیگولوییاست!
سر آن سفره جادویی همه ساعتها مشغول صرف شام بودند. آن وسط هم جمشید اسماعیلخانی در حال دولپی خوردن باز میگفت: خیلی باهات حرف دارم مهندس! سر فرصت! مهمانها شاکی و حیران بودند که خسته شدیم ولی سیر نشدیم تا اینکه صبح شد و سر سفره نیمه خواب و نیمه بیدار هنوز مشغول خوردن بودند که عاقبت تصمیم گرفتند به فرار بلکه بتوانند جای دیگر و جور دیگر این عطش و گرسنگی را فرونشانند مثلا در کلهپزی. پس همگی بیرمق و کوفته خداحافظی کردند و آخر از همه هم باز جمشید اسماعیلخانی بود که با همان معصومیت نگاه و لبخند و صدایش به مهندس گفت: خیلی باهات حرف داشتم مهندس! خیلی باهات حرف داشتم ولی نشد! … و رفت. من از همان زمان نوجوانی باهاش همدل بودم و باورش داشتم که مهندس را میشناسد و صادقانه دوستش دارد و میخواهد از خاطرات قدیم در ولایتشان با او سخن بگوید. از این که چقدر خوب مهندس را میشناسد اما چطور مهندس به کل او را فراموش کرده!
پس این «خیلی باهات حرف دارم مهندس» که مجال گفتن و شنفتن نمییابد و در آخر میرسد به «خیلی باهات حرف داشتم مهندس» شد ضربالمثل من برای تمام حرفهای در دل مانده میان شلوغیها و گرفتاریها. سخنانی که مجال بروزشان را گم میکنند و بازنمییابندش. مدام میخواهی بگویی اما هر بار چیزی مانع میشود و اگر هم هیچ چیز مانع نشود و همه چیز به ظاهر مهیا باشد هم گاهی احساس میکنی حال و هوایت مناسب گفتن نیست و باز فرصت از کف میرود و گاه ترس برت میدارد که برای نشستنها و گفتنها دارد دیر میشود و قدمی برداشته نمیشود. مجال و حال و هوای گفتن هم که رخ دهد کجا معلوم که حال و هوای شنیدن در طرف مقابل مهیا باشد! پس اگر روزگاری همه شرایط مکالمه جور باشند و آدم آنچه در دل دارد بگوید و آن چه از دل برآید گوش دهد، انگار معجزهای رخ داده، پس باید همه عمر شکرگزار و قدرشناس آن چنان لحظاتی باشد که گویی برآیند کمیاب هنر و مهر دو انسان و همه هستی پیرامونشان است. بشماریم ببینیم چقدر حرف با چند نفر بر دلمان مانده و هنوز در نوبت ماندهاند که آیا بشود یا نشود. استثنائا عجله در این یک قلم گمانم روا باشد که حوادث در کمین نشستهاند و حسرت به دلیها بیرحمانه در انتظارند و هرگز هرگز نباید و نشاید که میدان را خالی کنیم، همه خوب میدانیم که ارزشش را دارد.
آن شب جمشید اسماعیلخانی مجال گفتن نیافت و مهندس هم هوای شنیدن نداشت. فصل دوم سریال هم هرگز ساخته نشد و همان سالها بود که جمشید اسماعیلخانی نازنین ناگهان از دنیا رفت تا همه رویای کودکانهام درباره این داستان به باد رود که روزگاری مثلا در فصل بعدی سریال خواهم فهمید که او چه سخنها داشته با مهندس. هنوز نگاه پرمهرش در انتهای قسمت با مناست، نگاهی که حسرتی را پنهان میکرد: خیلی باهات حرف داشتم مهندس! خیلی! اما نشد! … چه حیف …
لینک مرتبط:
همان اپیزود ماندگار زیزیگولو در آپارات