درباره جرم (مسعود كيميايي)

اين يادداشت در شماره روز دوشنبه 6 تيرماه 1390 در روزنامه روزگار به چاپ رسيد.
قهرمان
امیرخان اعتراض آخرین قهرمان سنتی کیمیایی بود که بعد آزادی از حبس، مقهور رضای روزگار نو شد و تن به تیغ تقاص احمد سپرد تا کنار رود و جایش را به قهرمان نوظهور امروزی دهد که از قضا برادرش بود و خیلی هم دوستش داشت. بعد از اعتراض گرچه مسعود کیمیایی سیر تازه و متفاوتی را در سینمای خود آغاز کرد اما دیگر قهرمان ،لااقل به شکل آشکار پیش از اعتراض در فیلمهایش ظاهر نشد و قهرمانها یا پنهان بودند و یا تکثیر میشدند و یا گم میشدند و یا عطای قهرمان بودن را به لقایش میبخشیدند و پیکارشان میرفتند.
در سربازهای جمعه با قهرمان جمعی مواجهیم و خصایل قهرمان بین آدمهای متعدد قصه بصورت قراردادی تقسیم میشود اما در ظرف شخصیت آنها نمینشیند. گیرم دل کارگردان با بعضی از سربازها بیشتر باشد اما آنقدر مجال نیست که دل بیننده هم همراه شود و ایدههای گاه خوب فیلم در نبود شخصیتهای باورپذیر از دست میرود و فیلم مهجور میماند.
در حکم گرچه باز هم با شخصیتهای متعدد مواجه بودیم اما دیگر خبری از تسهیم خصایل قهرمان نبود و هریک کروکی و پرداخت خاص خود را داشتند. البته این بار قهرمان میان آنها به جبر زمانه پنهان شده بود و به سختی توانستیم قهرمان امروز و دیروز را میان آنها بجا بیاوریم که این بار کارشان به تقابل کشیدهاست. قهرمان دیروز (رضا معروفی) محور قدرت شده است و قهرمان امروز (محسن چشمهسری) آدم همان ساختار قدرت میشود تا بر آن بشورد. محسن به خاطر خودویرانگری خودش و تبلیغات منفی قدرت و شخص رضا معروفی در طول فیلم منفورترین آدماست تا اينكه در سکانس درخشان پایانی و در لحظات مرگ روح عاشق و عاصی او را میشناسیم. این بار قهرمان قدیم، قهرمان جدید را با گلولهای از پا درآورده و صاحب فروزنده میشود.
رئیس اما پر آدرس اشتباهی است به قهرمان. دو رضای قدیمیو رفیق دارد و یک سیامک یاغی امروزی که هیچکدامشان اندازه قهرمان نمیشوند و همه در جذبه هولناک ضدقهرمانی به نام رئیس محو و کوچک میشوند. گرچه سراغ رئیس میروند اما هرگز نزدیکش هم نمیتوانند شوند و در پایان هریک پی زندگی خودش میرود. رئیس جمع بدنامی محسن و قدرت رضا معروفی است. مردی که معصومیتش را با قدرت معامله کرده و حالا دلتنگ خودش شده. رئیس سرانجام در تنهایی افسانهای اش به خواست خودش و به ضرب گلوله ای ناشناس میمیرد و اصلا نمیخواهد بداند قاتل کیست. وقتی آنقدر بزرگ شده که کسی را لیاقت و یارای کشتنش نیست خودش به آدمهای فرومایه پشت میکند تا پایانش را رقم زند. رئیس از پیچیدهترین قهرمانان کیمیایی است که هنوز باید شناختش.
در محاکمه در خیابان باز قهرمان دیروز و امروز را در یک فیلم داریم که این بار هیچ کاری به کار هم ندارند. نکویی قهرمان دیروز انگار دیگر حوصله ندارد حرکتی کند. او خسته از روزگار نامرد و آدمهای خائن است. عجله دارد زودتر برود از دنیایی که تنهایش گذاشته و خیلی زود میمیرد. اما قهرمان امروز، امیر، میماند و کلی رجز پیکار با دروغ و فریب میخواند اما آخر کار خودش هم رو دست میخورد و تن به سازش میدهد. قهرمان دیروز زود میرود پی مرگش و قهرمان امروز زود میرود پی زندگیش.
در ادامه همین فصل فیلمسازی کیمیایی، رضا سرچشمه در قابهای سياه و سفيد جرم ظاهر میشود. صورتش، نگاهش و لبخندش در تصویر خوش مینشیند و راه رفتنش زیباست و زخم روي صورتش پرجذبه است. مردی که خود را مسوول محرومیتهای کودکی و جوانی میداند در حالیکه میتواند تقصیر را، شاید به حق، گردن همانهایی بیندازد که یاد میکند ازشان. او مسئولیت همه زندگی و سرنوشتش را پذیرفته و خودش شیوه زیستنش را انتخاب میکند و از آنچه هست احساس شرم و حقارت ندارد. رضا قهرمانی است تک که دیروزی و امروزی هم ندارد. اصول و آرمانش مراقبت از خانواده و مراعات رفاقت است و اینها میشود نقطه عزیمت او به دنیای قهرمانها. رضا سرچشمه بیش از همه قهرمانهای معروف و متقدم سینمای کیمیایی وامدار و ادامه محسن چشمهسری حکم است که این تشابه در نامش هم به چشم میخورد. رضا قرار است همچون محسن آدمکشی حرفه ای باشد گیرم بقدر محسن حرفهای نیست و زود گیر میافتد. محسن را با صدای دردناک سرفههای خشکش میشناختیم و رضا را با پچپچههای همیشگی زیر لبش که گاه از پریشانی است و گاه از تفکر. هر دو نیت کشتن رئیس دارند. محسن نمیتواند حدمیثاق را بکشد اما رضا قاسمخان را میکشد. هر دو در مقابل ساختار قدرتی که واردش شده اند و برایش کار میکنند قد علم میکنند. رضا موفق میشود و محسن نه اما فرجام هر دوی آنها مرگ است. قرار است محسنی که توی حکم پنهان بود در جرم رضا شود و آشکار و تمام قد قهرمان قصه باشد تا سفر حماسیاش را از جرم و گناه به سمت رستگاری و تزکیه به تماشا نشینیم. ادیسه ای که انگار بازخوانی موبهموی قصههای پهلوانی کهن است.
ادیسه
رضا صورتش را سیاه میکند و لباس حاجی فیروز میپوشد تا آدم بکشد. چهره و جامهاش، دیگر مال خودش نیست. او وجودش را برای پول در بست در اختیار دیگری قرار داده. پهلوان ما مزدور قاسمخان شدهاست. بدون تامل میکشد ولی نمیتواند بگریزد و گیر میافتد. گرچه رفیق و همدستش ناصر را فراری میدهد.
چهره واقعی رضا را در زندان میبینیم. حبس برای مرد جاییاست برای تامل. رضا مدام با خودش در کلنجار و پچپچه است برای آنچه کرده و آنچه بر او رفته است. اندیشه عهد شکنی قاسمخان و خیال خیانت ناصر خوره روحش شده. سایههایی پی اویند. شاید او نباید زنده بماند. رفعتخان، شاه زندانیان، در او لیاقتهایی مییابد بس که رضا نگران خانواده و پریشان رفیق است. در صحن تماشاخانه به حضورش میخواند. او را ضمانت میکند و به قلمرو امن خود میآورد که زیر پر و بالش گیرد و مرشدش شود تا رضا را برای وقت آزادی خوب بسازد مثل اینکه او را مسئول مراقبت از زندانیان سیاسی درسخوانده میکند. توی این دو سال یادش میدهد که هر چه میکند و برای هرکه، آدم خودش باشد و حواسش را به هیچ قیمت نفروشد. این آموزهها رنگ عمل میگیرد وقتی رضا پیشنهاد وقیحانه فتاح را برای عمله قدرت و وسیله سرکوب مردم شدن، قاطعانه رد میکند.
رفعتخان رضا را با رفیقش ناصر روبرو میکند. چاقو همراهش میکند که حسابهایش را با ناصر صاف کند. یا بفهمد یا ببخشد یا بکشد. تا با گذر از این کینه شاید بی اساس دشمن اصلی را بشناسد. رضا میبخشد و از اخبار ناصر چهره واقعی قاسمخان آرام آرام برایش آشکار میشود.
رضا که عزادار مادر میشود، رفعتخان پیراهن سیاهی به او میدهد که تا به پایان در تنش میماند. همچون یک رزم جامه. همچون یک باطل السحر که با پوشیدنش لغزش و ناراستی در او راه نیابد. حالا آماده است و آنچه باید و شاید را از آن پیر مراد فراگرفته است. پس رفعتخان بدرقه اش میکند به سوی آزادی. زندانبان درس آخر را همراهش میکند، با مردم باش.
رضا وارد جامعه در حال تغییر میشود. بیرونی که میگفتند شلوغ است را با چشم خودش میبیند. توی این شهر رو به تحول آماده است تا خودش هم تراش بخورد و کامل شود. او مثل دیگر قهرمانان کیمیایی ابتدا سراغ تهیه سلاح نمیرود. نخست ساعتی میخرد که دو سال غبتش را با زمان امروزش میزان کند و عینکی میخرد که زین پس بهتر ببیند و چشمانش بازتر شود به دنیایی که خیلی پیچیده و فریبنده شده است. انگار دارد ساز و برگ رزمینبردی را کامل میکند که هنوز نمیداند چیست اما میداند از جنس تازه ای است. حالا نوبت اسلحه است. شب اول به دیدار عشق قدیمیاش میرود و در گرماگرم تغزل خاطرات ناگفتنی زیباترین هفت تیر را از دست زن میگیرد و در بقچه میپیچد و بدرودش میگوید و میرود.
حالا پیراهن سیاهی بر تن دارد و هفت تیری در بقچه. مرد خیاط کت و شلواری بقواره تنش میدوزد. رضا پاشنه کفش نو را ور میکشد. با جامه نو اینک برازنده تر شده است. همان دم از خیاط داغدار قصه پسرش را میشنود. قصه رضایی دیگر که برای عقیده اش اسلحه بسته و رفته و جان داده و هیچکس جای قبرش را هم نمیداند. نبرد موعود رضا دارد از ابهام و ناپیدایی خارج میشود.
او برای سامان دادن روزگار اهل خانه اش نیاز به پول دارد. پس روز بعد با اکراه اما با حواس جمع به دیدار قاسمخان میرود و از او و عشوهها و حرفهای آن زن خیلی چیزها دستگیرش میشود که رئیس در این روزهای شلوغ چگونه و به چه قیمت دارد بارش را میبندد. قاسمخان سفارش قتل دیگری به رضا میدهد. اسلحه اش را برانداز میکند و میپسندد. اما بقچه را دور میاندازد تا هفت تیر را در جیب رضا قرار گیرد. رضا باز هم آراسته تر میشود.
رضا سراغ زن و بچه اش، ملیحه و احمد، میرود و پاکی و نجابت ملیحه را در میان نکبت حاکم بر محله و خانهاش نظاره میکند. آنها را با خود میبرد تا روز و شبی را کنار هم خوش بگذرانند. به رستوران اعیانی میروند و به هتلی مجلل تا ملیحه و احمد دیگر در آن خانه فلاکت نمانند. رضا با آنها عهد میکند که پس از بازگشت از این ماموریت تیزی خلاف را غلاف کند و تا همیشه کنار هم بمانند. گرچه خواننده رستوران همان دم خواند: سینه تاریک من سنگ قبر آرزو شد.
سراغ ناصر رفیق عملی و تنهایش میرود. ناصر را از میان مردمیکه مثل مور و ملخ آمبولانسش را محاصره کرده اند بیرون میکشد و با خود میبرد. ناصر مگر چه میخواهد جز این که در رکاب رضا باشد. مگر چه دارد جز آن ماشین قراضه و آن همه اسباب هپروت و بیخودی. او وقتی کنار قامت افراشته رضاست برای خودش معنا و عزتی مییابد بس که از وجود خود نومید است. ناصر بسیار از قاسمخان میداند و حالا رضا این صاحبکار ذی نفوذ را باز هم بهتر میشناسد. رضا و ناصر همسفر میشوند. آن آمبولانس داغان که روزگاری وسیله نجات بوده و اینک بساط عمل و جای خواب، میشود مرکب سفر آنها. رضا چه خوش گفت که این آمبولانس مال زاییدنه. آخر قرار است آنها توی این مرکب متولد شوند.
از کلم، آدم قاسمخان، نشانی هدف و پیش قسط را میگیرد. کلم دعوتش میکند بعد از تمام شدن کار به بزم شاد و عیاشانه آنها بپیوندد و سپس خبر اعدام رفعتخان را هم به او میدهد. فورا رضا و ناصر هر دو به مسجد زندان میروند. جامه سیاه رزم حالا به قامت ناصر هم مینشیند. رضا بر میخیزد و چند کلامی در رثای رفعتخان سخن میگوید و زندانیان دعاهای او را آمین میگویند درست مثل رفعتخان. رضا اینک بار مرام و شیوه رفعتخان را بر شانههای خود احساس میکند. از این پس او باید ادامه آن مسلک باشد گیرم در زندانی بزرگتر.
سفر اصلی آغاز میشود گرچه رضا ناصر را هنوز محرم نمیداند و هنوز ته دلش با او صاف نیست. رضا بساط عمل و نشئه جات را از آمبولانس بیرون میریزد چون توی این سفر باید به تمامیهشیار باشند. ناصر یک منزل تا محرمیت راه دارد و آن آزمون مار است. پس خطر مرگ را به جان میخرد برای اثبات راستی و صدقش. وقتی مار نمیزندش ناصر سیاهپوش هم مشرف به آن مسلک میشود.
باز در آستانه قتلی دیگر. اما این بار رضا خودش است، آدم خودش، با لباس برازنده خودش، با چهره آراسته خودش و با حواس گوش به زنگ خودش. آنها به افجه ای میرسند. به پایگاه نفتی در اعتصاب و بی مردم و به تنها مدیری که آنجا مانده و دلواپس حق مردم است. رضا باز در پچپچههای خود فرو میرود. تردید سراغش آمده و دارد وضعیت تازه را میسنجد. باید کار را تمام کند اما حالا که همه چیز مهیاست دستش به ماشه نمیرود. آنچه از افجه ای میشنود و میشناسد کافی است تا بفهمد که او از قاسمخان آدم بهتری است و باید زنده بماند. بکشد و زندگی و خانواده اش را سامان دهد و یا نکشد و باز در خطر جهد. رضا افجه ای را امان میدهد. حالا باید بهای سرپیچی را بپردازد و پای طغیانش بایستد. پس در چرخشی جسورانه عزم کشتن قاسمخان میکند.
از سفر باز میگردد و با گامهایی استوار به بزم عیاشی قاسمخان وارد میشود. از میان دالان پر زرق و برق گناه میگذرد و به سرچشمه شر میرسد. اینجا باید با دشنه آخته حمله کند نه هفت تیر. پس چاقو را میگشاید. قهرمان سیاهپوش شاهرگ اهریمن سپید پوش را سه بار میزند. از میان دالان وحشت باز میگردد چراغهای مهمانی ظلم را یکی یکی خاموش میکند . با آمبولانس ناصر میگریزند و آدمهای قاسمخان با اتوبوسی مهیب به دنبالشان میافتند. کار آقا رضا سرچشمه تمیز انجام شده است و او خشنود است. وظیفه به انجام رسیده است و حالا وقت تزکیه نهایی و رستگاری است که سرنوشت جز قربانی شدن نیست. رضا در درگیری نهایی گلوله میخورد و انگار رفت كه گلوله را در تنش دريابد. میداند این گلوله کاری است. دشمنان در کمینند و مجالی نمانده. مجال شاید تنها به اندازه یک جان کندن و رفتن باشد. پس پولها را به ناصر میسپرد. خانواده اش را هم. ناصر حالا با رفتن رضا باید ادامه این مرام و مسلک باشه که دیگر او هم آدم خودش شده و درسها را فراگرفته. دم آخر باز پچپچه ای سراغ رضا میآید، مثل یک ذکر، مثل شهادتین. رضا کلکش درست و حسابی گوشه آن آمبولانس کنده میشود، با چشمانی باز و نگاهی استوار.
او در ادیسه اش از همه آموخت. از مرشدش رفعتخان، از زندانبان، از خیاط، از ناصر و حتی از خود قاسمخان و از افجهای. اصلش او از خود زخم آموخت و بزرگ شد. آزادگی و پایمردی را اجرا کرد و درست رفتن از این دنیا را اقامه کرد.
زندگی
وجه حماسی اثر به خودی خود نمیتواند تاثیرگذار باشد اگر چیزی از جنس زندگی در جان لحظاتش دمیده نشود. جرم پر از لحظاتی است که روح زندگی در آنها به مدد اجرای خوب سینمایی جاری میشود و این گونهاست که درمیانه فیلمیکم ماجرا و کند میبینی وجودت در گوشه گوشه اثر دارد پرسه میزند و زندگی میکند. با لحظه ای دم میگیری و گاه اشکی میریزی و گاه مبهوت میشوی و گاه نفست در سینه حبس میشود.
مثل دم گرفتن رضا با دسته عزاداری زندانیان بعد از شنیدن خبر مرگ مادر. مثل اینکه رضا و آباجان، زن اسلحه فروش بدون اینکه سخن چندانی بگویند با آن نگاههای محشر حالیمان میکنندکه میان آنها تاریخی از عشق و محبت بوده است. اسلحه میشود یادگار زیبای عشق وقتی سمت زن نشانه میرود و بهش میگوید اما من همیشه دوستت دارم. یا وقتی رضا بعد دو سال حبس به خانه اش میرود و نگاه عاشقانه اش در نگاه همسر تكيده و خسته اش گره میخورد و ملیحه عین یک نوعروس از ذوق و شرم خون از بینیاش جاری میشود و میگوید وقتی اونجوری نگاه میکنی خب اینجوری میشه. رضای سیاهپوش پوش کنار ملیحه چادر سفید، با قامتی افراشته و سربلند از میان کوچه ای که همه جایش را تباهی گرفته عبور میکنند. یا وقتی توی همان رستوران شیک و پرستیژ بالا توپ پسرش را میگیرد و پشت سر میاندازد که صدای به زمین خوردن مکرر توپ را میشنویم. یا وقتی آقا رضا برای اول بار توی آن رستوران پیش همسرش عینک به چشم میزند و زن چه قشنگ خندهاش میگیرد. رضا میپرسد چیه پیر شدم و زن میگوید نه مثل آقاها شدی. یا وقتی رضا و ملیحه پس از مدتها زیر سقف هتل به هم میرسند، ملیحه چادرش را تا میکند و روی تخت میاندازد و رضا هم کتش را تا میکند و میگذارد روی چادر سفید و گل ریز ملیحه. رضا به خانواده قول باهم بودن همیشگی میدهد. ملیحه چادرش را با خانمیتمام روی صورتش میکشد و اشک میریزد. زن و مرد قصه از ته دل با هم سخن میگویند، گاه گله گذاری میکنند و گاه مزاح. گاه میخندند و گاه میگریند. آنها دارند با هم زندگی میکنند.
رضا و ناصر بیش از هر چیز توی آن آمبولانس دارند با هم زندگی میکنند. گاهی رضا میراند و ناصر میپزد و لقمه میگیرد برایش، گاه ناصر میراند و رضا مینشیند پای بساط عمل و ناصر میخواند و میرقصد و رضا هم با او دم میگیرد و میخواند. رضا در همان حالت نشئه، اسباب عمل را بیرون میریزد که هپروت دیگر بس است. ناصر کفری میشود و شرط میبندد باز هم از آن ادوات بسازد که میدانیم دیگر نخواهد ساخت.
یا خوشی و شادی معصومانهشان از کشتن قاسمخان که یعنی آخرش یک کار درست کردیم توی این زندگی نکبتی. وقتی رضا تیر میخورد انگار خوش ندارد کسی بداند. با كتش روي زخمي را كه بر تن و جامه سياهش نشسته مي پوشاند. ناصر میفهمد ولی به احترامش به رویش نمیآورد و فقط هی میپرسد تو چیزیت شده، گلوله خوردی؟ میداند رضا میخواهد دم رفتن تنها باشد و میداند این آخرین سخن او با رفیق و مرشدش خواهد بود. پس باز میگردد و میگوید: دوس داشتم هم سفرا رو با هم باشیم و رضا میگوید با همیم، مثل سلطان كه دم رفتن به عادل گفت تو ديگه بزرگ شدي. ناصر میرود که رضا در خلوت اساطیری خودش جان دهد. به قول مسعود کیمیایی مرگ آدم را کامل میکند. ماهی بزرگ اگر دور از آب سلاخی شود تازه آزاد میشود.
خیال
جرم گرچه به نسبت تجربههای این سالهای کیمیایی که به فیلمهای پیچیده و گاه ضدقصه ای انجامیده، فیلم یکدست و سرراستی است اما هنوز فضای هذیانی و کمیک استریپی حکم را در فضاسازیها و نماها و دیالوگهایش دارد حتی گاه با قدرتی بیشتر. مثل سینمایی در زندان که گاه انگار فقط برای رضا فیلم نشان میدهد. سکانس وهم انگیز حمام زندان با آن ژست رفعتخان و با آن زد و خوردهای گنگ و آن زندانبان لنگ بسته. فضاسازی وسترن قرار رضا و ناصر در حیاط زندان و زیر آفتاب. جبهه و جنگی که آدمها از آن میگویند اما وجود ندارد. گل کوچیک بچهها میان گرد و غبار. مجلس ختم اعدامیدر زندان با دیگ و خرج. اولین نگاه رضا به خواهرش که آن دور ایستاده و در زمینه نمای متوسط این زن زیبا دعوای شدیدی در جریان است. حاجی فیروزهای قاتل. تعقیب حاجی فیروزهای قاتل توسط ماموران کت و شلواری و تعقیب آمبولانس توسط اتوبوس در راههایی که گاه در امتداد هم نیستند. حضور اسب و عبور قطار در وقت تسلیم شدن رضا. کفترها و مارهایی که فقط صدا و حرکتند و دیده نمیشوند (به عکس حکم و رئیس که حیوانات اصلا جزو بازیگران بودند) و همان مظاهر معروف امروزی در فیلمیاز دیروز. مثل نمای نزدیک از جعبه سماور امروزی آپولون. با این نشانهها آن حماسه و آن زندگی رنگی از ذهنیت به خودش میگیرد. انگار که این مسیری است که رضا در ذهنش و اصلا شاید در فکر و خیالهای توی زندانش مینوردد. انگار همه این قصه توی آن پچپچهها و واگویههای ذهنی رضا جریان دارد. مگر نه اینکه میگفت نصف زندان در فکر میگذرد و در جای دیگر گفت من تا آخرشو دیدم و آخرش هیچ نیست. انگار یک وجه قصه سیر آفاقی رضاست و وجه دیگر سیر انفسی او که این سیر انفسی قصه تلخ تری دارد و شکل آرمانی دشواری به خود میگیرد برای مردی تشنه آزادی که یعنی همه این حماسه و این شرح رستگاری سودای ذهن تبدار یک مجرم پشیمان و پريشان است. مجرمیکه همه حواسش پی این است که ایکاش میشد آدم خودش باشد. ایکاش میشد قهرمان باشد.