به آریوبرزن وهابزاده
به افتخار رفاقت
و به بهانه ماه مهر
یکی از این روزها که یادش افتادم دیدم از این قصه دیگر بیست سالی گذشته است و این یعنی خیلی، بدون اینکه واقعا از قلبم این همه دور شده باشد. بچه که بودم چقدر کتب مصور آیزاک آسیموف را دوست داشتم که از همه چیز عالم حرف میزد به ساده ترین زبان. خیلی دوست داشتم مجموعه کتابهایش را که در همه کتابفروشیها پیدا میشد داشته باشم ، حتی بیشتر از تن تن که نایاب بود، اما به هر حال فقط یکیش نصیبم شد که پدرم برایم خرید و درباره خلقت و مهبانگ و رازهای کیهان بود. میگفت در ادامه انفجار بزرگ که هنوز بعد کرور کرور سال انرژی و تاثیرش باقی است، کیهان در حال انبساط مداوم است و بنابراین سیارات و ستارهها و اجرام آسمانی لحظه به لحظه دارند از هم دورتر میشوند. برای تفهیم این مطلب دو عکس گویا کنار هم گذاشته بود که هرگز یادم نمیرود. عکس کیک کشکمشی قبل از طبخ، یکی ابتدای آماده سازی خمیر و دیگری بعد از ور آمدن خمیر که بوضوح میدیدیم در عکس دوم کشمشهای روی کیک نسبت به اولی از هم دور شده اند. مولف در ادامه گفته بود کهکشانها هم درست مانند همین کشمشها با ور آمدن کیهان روز به روز از هم بیشتر فاصله میگیرند. خیلی سال گذشت تا بفهمم ما و آنچه حیات دارد هم انگار جزو این اجرام آسمانی هستیم و مشمول این قانون. یعنی توی این انبساط هجران ساز آدمها هم از همان بدو تولد همراه با همه خاطرات و یادها و دوست داشتنها و تجربههای زیستی شان، مدام از هم دور میشوند تا لحظهای که گرد فراموشی و مرگ آدمی را فرا گیرد و حیاتش پایان یابد و باز تولد انسانی دیگر و آغاز یک سفر هجرانی دیگر.
باری همان بیست سال پیش بود. سوم دبستان گمانم. این جور تصور میکنم که آریو برزن از همان اول سال توی کلاس ما نبود و بعدا از کلاس یا مدرسهای دیگر آمد توی کلاس ما هر چند به نظرم خیلی از سال نگذشته بود و اول سال بود هنوز. آمد و میز جلویی من نشست. کمی بلندتر از من بود و اصلا جزو قد بلندهای کلاس بود. از همان اول میشد فهمید با بقیه فرق دارد. شاید همین بود که ازش خوشم آمد و رفتم توی خطش که باهاش دوست شوم و شدم. آریو برزن با همه فرق داشت و اول تفاوتش همین نامش بود که با نامهای معمول من و باقی بچهها زمین تا آسمان فرق داشت، تا مدتها بعد هم نفهمیدم درستش چیست و شاید خودش هم خیلی تلفظ دقیقش را بلد نبود که جواب شفافی نمیداد. معلم گاهی میگفت آریو برزان و از پدرم میپرسیدم میگفت آریو برزین و الان هم با توجه به همان شخصیت تاریخی میگویم آریو برزن وگرنه باز هم مطمئن نیستم که نامش روایت دیگری نباشد از این نام قدیمی.
معلوم بود بچه کوچه نبوده هرگز و از فرهنگ خانوادگی دیگری آمده. فرهنگی که لااقل توی خانواده بچههای مدرسه ما کمیاب بود. فوتبال و ورزش اصلا دوست نداشت و زنگ ورزش کناری میایستاد و به درختی تکیه میداد. معلم گاهی صدایش میزد که حداقل یک پنالتی بزند. او هم میآمد و میزد و خوب و محکم هم میزد هرچند گل هم نمیشد. وقتی خانم معلم از بچهها میپرسید آن پرسش معروف را که در آینده میخواهی چکاره شوی و ما اکثر میگفتیم خلبان و خیلی به خودمان فشار میآوردیم میگفتیم دکتر و مهندس، او بلند میشد و میگفت من میخواهم در آینده فضانورد شوم و معلم و همه بچههای کلاس را مبهوت میکرد. درسش خوب بود (مثل من!) و خطش بد و به همین خاطر از کلاس خوشنویسی و هنر هم خوشش نمیآمد و میگفت من که میخواهم فضانورد شوم اینها به چه دردم میخورد. روی وسایل تحریرش مخصوصا آن جامدادی خوشگلش که حسادت برانگیز بود عکسهای فضایی عجیب داشت که مربوط میشد به کارتونهایی که در دو کانال آن موقع تلویزیون وجود نداشت اما او همه را دیده بود. همیشه برایم از این کارتونها و از فضا میگفت و از مادرش و از برادر کوچکترش گرچه حرفی از پدر نبود و من هم نمیپرسیدم. توی آن سن و توی آن سالها از این میگفت که وقتی بزرگ شود میخواهد به خارج برود و توی دانشگاههای آنجا درس بخواند و ایران فایده ندارد و این جور حرفها که سالها بعد تازه در جامعه مد شد و من همچنان مقابلش سراپا گوش بودم. تنها دوستش بودم توی مدرسه پس به خودم افتخار میکردم!
آن وقتها دیگر میدانستیم آن جایزه ها که میگرفتیم حاصل مهربانی و عشق پدر و مادرها است و نه از طرف مدرسه یا خانم معلم. پس جایزه هرکس نشان دهنده وضعیت خانوادهاش بود. جایزه او را مادرش شخصا توی کلاس آورد و از ظاهر مادرش هم آشکار بود که این خانواده با خانواده های ما خیلی فرق دارد. جایزه من و همه بچههای کلاس یک طرف جایزه آریو برزن یک طرف. یک چیزی بود که هیچکداممان نمیدانستیم چیست. ازش پرسیدیم گفت: این کایته! کایت دیگر چه بود. همان که توی برنامه دیدنیها نشان می داد آدمها باهاش پرواز می کنند؟ بعد زنگ توی حیاط فهمیدیم یک جور بادبادک است منتها از نوع با کلاس و فرنگیش که البته الان فراوان است. ته کایت هم یک بسته شکلات خارجی چسبانده بود که آن موقعها آن جور شکلات خالص برای ما رویا بود. از آنها که شبکهای است و می شود تکه تکهاش کرد و الان زیاد پیدا میشود. ریختیم سرش هر یک به قدری کندیم و خوردیم که نخورده نرویم از دنیا و او اصلا ناراحت نشد. اصلا واقعیتش این بود که خودش شکلاتش را قسمت کرد و به همه تکهای داد هر چند ما هم دور و برش را گرفته بودیم و معصومانه و با دهن آب افتاده نگاهش میکردیم و منتظر رحمتش بودیم.
آن سال را با هم گذراندنیم. با هم کودکی کردیم و با هم تا توانستیم خالی بندی کردیم. همیشه می گفت سال بعد به مدرسه دیگری خواهد رفت چون می خواهند منزلشان را به منطقهای به نام آب و برق منتقل کنند. آب و برق آن زمان منطقهای تازه ساز و بکر بود که میگفتند آب تصفیه شده مرغوبتری دارد به نسبت دیگر نواحی مشهد و برای من که هنوز آنجا را ندیده بودم اسم افسانهای یک جای دور در مشهد بود که انگار هر کی آنجا برود از گستره دید خارج میشود و اصلا گم میشود برای همیشه. هرچند سالها بعد به علتی پایم به آب و برق باز شد و مسیر و پاتوق همیشگی ام شد. آریو برزن هم میخواست به همان ناکجاآبادی برود که وقتی من بار اول رفتم بلافاصله یاد او کردم که شاید گوشهای از اینجا باشد. گرچه هی او میگفت و هی من میگفتم کو تا آخر سال، آخر سال رسید و سر امتحان آخر دست در دست برادر کوچکش آمد برای خداحافظی. بچه تر از این حرفها بودم که بدانم وداع یعنی چه و چه جوری باید وداع کرد. همین بود که خیلی ساده و بی آداب با لبخندی همدیگر را بدرود گفتیم و او هم رفت که رفت. وقتی رفت و دریافتم آریو برزن دیگر تمام شد فهمیدم که وداع یعنی چه. وداع یعنی فردا و به امید دیداری در کار نیست، وداع یعنی اولِ درک دوست داشتن، آغاز هجران. در دورانی که نه تلفنی در کار بود و نه موبایلی و نه اینترنتی و نه هیچ نشانی، رفتن خود خودِ رفتن بود.
تمام آن سه ماه تعطیلی لعنتی به دلتنگی گذشت و به تخیل و تصور اینکه آب و برق چه شکلی است و چطور میشود رفت آنجا و به اینکه اصلا چطور میشود نشانی ازش یافت. گاه چهرهاش را نقاشی میکردم و اسمش را زیرش مینوشتم. یک شب بیخواب شده بودم از خیالش و رفتم به اتاق بچهها، اتاقی که برادر و خواهرانم آنجا درس می خواندند و گفتم دلم تنگش شده است و می خواهم پیدایش کنم. آنها یک جور عجیبی نگاهم کردند و گفتند باید بروی از مدرسهء خودت نشانی مدرسه جدیدش را بگیری و من میخواستم چنین کنم اما هرگز نرفتم گرچه هرگز فراموشش هم نکردم. نرفتم دنبالش بگردم شاید چون میپنداشتم برای همیشه وقت دارم یا خوشخیالانه منتظر بودم روزی اتفاقی توی کوچه و خیابان و مدرسه و حتی توی تلویزیون ببینمش. همینطور همه چیز مثل برق و باد می گذشت و آخرین نشانههای او را هم با خود می برد.
من بزرگ می شدم، راهنمایی، دبیرستان و دانشگاه. دوستان تازه پیدا می کردم، دوستانی بهتر از آب روان. شکر خدا همیشه هم بهترین ها را دستچین میکردم و همیشه هم حواسم بود که هیچ رفیقی را گم نکنم که آدم چیزی گرانتر از رفیق برای باختن ندارد. توی پرانتز بگویم که چنین سناریو ای را در دانشگاه روی امید اجرا کردم و موفق شدم باهاش دوست شوم و حالا ده سال گذشته و هنوز اجازه ندادهام گم شود یا از پیش چشمم دور شود! دیگر حواسم جمع است. با این حال هنوز چشمم پی بازگشت آریوبرزن بود. گاهی انگار می دیدمش، دستپاچه می شدم و به وجد میآمدم. حتی برای سلام دوباره و معرفی خودم را آماده میکردم که حالا چه باید بگویم بهش. اما نزدیکتر که میشدم و بیشتر که دقت میکردم می دیدم این کجا و آن کجا. دنبال یکی می گشتم که به کلاس کاری آریو برزنی او بخورد و نیافتم. رسید به امروز و دیدم بیست سال گذشته و او هنوز رخ ننموده حتی توی اورکات حتی توی فیسبوک. عیب کار اینجاست که آنکه پیاش میگردی اصلا نمی داند یکی در به در دنبالش می گردد و احتمالا جایی خوش و خرم و بی خیال دارد زندگیاش را میکند. لابد آریو برزن هم اصلا مرا یادش نیست، یادش نیست؟ یعنی به کل؟ پس من چرا یادم مانده؟ چهره و نامش واضح تر از هر همشاگردی دیگری در آن سالها در یادم مانده. او خب خاص بود و هر چیزی را توی ذهنش نگه نمی داشت مثل خوشنویسی که دوست نداشت لابد زودی مرا هم فراموش کرده. با خودم سی سالگی اش را تصور می کنم. شاید به ناسا راه یافته و بي وزني توي فضا را تجربه كرد یا اقلا فارغ التحصیل یک دانشگاه معتبر خارجی است و الان استادی پروفسوری چیزی است یا شاید به به خدمت پیکسار درآمده و اصلا شاید سالهاست مقیم آن ور دنیاست. کمتر از این اگر باشد مثلا شده باشد یک پاپتی بازنده مثل من که دیگر خیلی میخورد توی پرم و در این صورت دنیا هم خیلی بی رحم است.
توي فيلم زيباي آقاي هيچكس انگار هجران سرنوشت محتوم تمامي رابطه ها و آدمها است تا زماني كه هنوز عوارض انفجار بزرگ و انبساط دنيا ادامه دارد. تا زماني كه هنوز بي اينكه حواسمان باشد هريك داريم به نقطه اي دور و به سمت بي نظمي بيشتر پرتاب میشويم و هر روز بيشتر گم میشويم و هر روز كمتر پيدا میشويم كه حركت خلاف جريان كيهاني شايد ظاهرا در مقاطع كوتاه ميسر شود و همگرايي ها و وصل هايي روي دهد اما خللي در آن نظم وارد نمیآيد و نهايتا همه به همان سمت و سوي موعود میرويم و همين است كه از دلتنگي و غم فراق رهايي نداريم. گاه غم دوري يار و گاه حسرت دوران خوش گذشته و گاه اندوه همه فقدانهاي بي رحم.
توي همين فيلم اما فيلمساز تصویر هنرمندانهاي از آینده دارد كه شبيه يك فرضيه علمي است گرچه شاید پايه علمي نداشته باشد. او ميگويد روزگاري انرژي و موج ناشی از آن انفجار نخستين به پایان خواهد رسید و نتيجتا انبساط دنيا متوقف خواهد شد و كيهان در حداكثر عظمت خود لحظه اي باز خواهد ماند و آن لحظهاي است كه انقباض بزرگ و سريع آغاز خواهد شد. سيارهها و ساعتها شروع به چرخش در جهت عكس مي كنند. انگار لحظه مرگ دنيا باشد و بخواهد دم آخري همه خاطرات و تاريخش را زود مرور كند تا به باز بشود همان نقطه كه بود، همان هيچ. فيلمساز مي گويد آن كه در آن لحظه موعود زنده باشد اين بخت را دارد كه باز گردد و همه آنها كه از دست داده را باز بيابد و ببيند و دمي كنارشان باشد آن هم درست لحظه اي پيش از آن كه همه چيز تمام شود. توی این سیر وارونه آدمها جای اینکه گم شوند پیدا میشوند و جای آنکه جدا شوند، میپیوندند و همه آدمها سفری دارند از زمختی و گناه آلودگی به لطافت و معصومیت، به سوی تولد و نقطه آغاز. اگر من آن زمان زنده باشم یادم باشد که به سوم دبستان که رسیدم به آریو برزن بگویم که حالا اسمت را یاد گرفته ام و میدانم آب و برق کجاست و کایت چیست و فضانورد شدن محال هم نیست اما فضانورد خیلی زشت است که بد خط باشد. از او خواهم پرسید چگونه شد که این طور بی ردخورد ناپدید شدی و هیچ اتفاقی پیدایت نکرد؟ بهش میگویم فکر نکنی چون یک عمر یادت بوده ام از باقی دوستانم بیشتر دوستت دارم و بیخود خودت را تحویل نگیر اما هر چه هست تو اولین رفیق من بودهای و من با تو حس رفاقت را شناختم و حسابت حسابی سواست. اما هنوز نمیدانم از او خواهم پرسید یا نه که این همه سال چه کردی و به کجاها رسیدی؟ اما بهش حتما خواهم گفت: کوه به کوه نمیرسد اما آدم هم به آدم بسیاری اوقات نمیرسد و میشود یک آریو برزنی هیچوقت خدا پیدایش نشود و حتی نشود فهمید که زنده است یا نه که خدا کند زنده و سلامت باشد. آدمی که گمشده حق ندارد بمیرد.
پی نوشت: شاید بشود اسم این یادداشت را یک آگهی گودری مفصل گذاشت. خدا را چه دیدی شاید از این رهگذار نشانی از آریوبرزن هم پیدا شد و روزی توی همین روزنوشت به سنت مجلههای خانوادگی خبر دادم از گزارش مفصل و تصویری دیدار دو رفیق بعد از 20 سال! ملاقات با اولین رفیق!