این محسنخان یگانه که صدایش ما را پرتاب میکند به دوران زیبای دانشجویی و پخش همیشه نیمهخراب ماشینها و کامپیوترهای ویروسی رفقا و کافههای عاشقانه سر ظهر، یک آلبومی اخیرا منتشر کرده به نام نگاه من. توی این آلبوم نگاهش یک ترانهای سروده و ساخته و خوانده به نام جاده که توی این ترانه جاده اش یک بیتی هست که مرا متاثر کرد حسابی. توی این ترانه راوی در حالیکه کلی از معشوق بیوفا و بیاعتنا گله دارد و دارد باور میکند که آرزوی رسیدن به او را باید به گور ببرد، نهایتا این بیت را میخواند:
رسیدن به تو آرزوی منه
کی به آرزوهای من میرسه؟
اینجاش که رسید با خودم گفتم اساس کار دنیا اصلا همیناست انگار. آدمهایی آرزوهایی دارند و آدمهای دیگری آرزوهای آن اولیها را دارند زندگی میکنند بی اینکه متوجه باشند این زورقی که بر آن میرانند آرزوی یک آدمیاست لابد و باز خودشان آرزوهایی دارند که یک سری آدمهای دیگری دارند زندگیشان میکنند. از آن طرف آن دسته اولی هم چیزهایی را دارند زندگی میکنند که آرزوی یه گروه پیشینیتر است! همینطور از دو سمت تا بینهایت پیش برویم داستان ادامه دارد و هیچکس هیچکجا در آرزوی خودش دارد زندگی نمیکند و این خیلی ناجور است! زیادی بد است! باید یکجوری میشد که آدمها توی آرزوهای خودشان زندگی کنند نه توی آرزوهای مردم یا اقلا متوجه باشند دارند توی آرزوی مردم زندگی میکنند اما اینجوری که هست همه در حسرت همه درخسران همه در واویلا. تا به یکی از آرزوهایشان هم که میرسند ناگهان آرزو عوض میشود و میرود آن دورها میایستد که آدمیزاد بیچاره باز بدود دنبالش. انگار تا بوده همین بوده و تا باشد هم همینها باشد، فاصله و نرسیدن و اندوه. وقتی فکر کردم توی این موضوع کلی سخن و شعر دیگر هم یادم آمد که یعنی هرکسی توی تاریخ از ظن خود همراه این قصه پر غصه شده. مثلا در این باب سهراب فرموده:
همیشه فاصلهای هست
دچار باید بود
منزوی هم اینطور سروده:
من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان زآغاز به یکدیگر نرسیدن بود
گلشیری هم توی آینههای دردارش چنین گفته:
– می بینی صنم ، آدم همیشه به نوعی مغبون است.
در را باز کرد : چرا دیگر مغبون ؟
آدم هر لحظه به ضرورتی جایی است که جای دیگری نیست یا هزار جای دیگر.
و حاتمی نیز در دلشدگانش جان کلام را اینگونه فرموده:
با همه بلندبالایی دستم به شاخسار آرزو نرسید.
خلاصه میگویم بیایید یک تصمیم محکمی بگیریم تا برویم و آرزوهای برآورده شده خودمان را زندگی کنیم و همزمان و هماره حواسمان به آرزوهای برآورده نشده مردم هم باشد بلکه این درد ازلی و ابدی و ذاتی بشر را یکهویی تمامش کردیم و تاریخساز شدیم. البته این هم خودش یک آرزوست، از آن آروزها!