درباره سریال بازي تاج و تخت (2011)
کاری از ديويد بنيوف و دي بي وايس
بر اساس رمان جرج آر آر مارتين
ماخذ: روزنامه اعتماد سه شنبه 4 مهرماه ۱۳۹۱
براي اينكه بتواني وارد این بازی شوي باید قواعد بازی را بدانی. باید از دنيايي كه در آن زندگي ميكني و در حقيقت بدان معتادي كنده شوي تا وجودت پذيراي باور دنيايي دیگرگونه شود. پس در ابتداي هر قسمت براي ورود به حريم افسانه بايد از دالان عنوان بندي مفصل اثر عبور كني كه به سنت سينماي كلاسيك قصه را از لانگ شات ترين حالت ممكن آغاز ميكند يعني نمايش نقشه جغرافيايي جهان قصه كه چونان يك انيميشن توريستي اقليمها و سرزمينهاي مهم را به مسافران تازه آنجا كه ما باشيم معرفي میكند كه يكسر با نقشه جهان ما متفاوت است. انگار زمين باشد در دوراني ناشناخته و يا اصلا ارض ديگري باشد كه فرض دوم با حقيقت سازگارتر است چراكه ما با جهاني سر و كار داريم كه گردش فصولش ساليانه نيست و زمستاني سخت و تاريك میآيد و بقدر چند نسل طول میكشد تا باز بقدر چند سال تابستان حاكم شود. جهان خونيني كه انسانش هنوز قدرتهاي جادويي را در خاطر دارد. زخم آخرين اژدهايان ويرانگر را چشيده و براي مقابله با هجوم وايت واكرهاي هولناك ديواري عظيم ساخته و زماني نيست كه آرامش و صلح آنقدر حاكم باشد كه او دمی از شمشيرش فارغ شود.
بگذاريد دمي بيشتر در آن دالان عنوانبندي بمانيم. جايي كه ما انگار نظاره گر آفرينش يكايك سرزمينها هستيم بي اينكه هنوز مردمي قدم بر آن نهاده باشد. قلعههايي كه بنا میشود و راههايي كه بر زمين نقش میبنند و برجهايي بلند و مستحكم كه از دل سنگ سر به در میآورند و درختي مقدس كه از دل خاك میرويد و میبالد. موسيقي درخشاني كه رامين جوادي روي اين تيتراژ ساخته انگار چكيده كوچك اين افسانه ملتهب است. قطعهاي كه تماما بر ضرباهنگ طبل جنگ استوار است و روي اين ضرب برانگیزاننده ملوديهايي از جنس بيم و اميد همچون امواجي خروشان مدام در تبديل و تحولند به يكديگر. نغمهای كه از بيم آغاز ميشود و به بيم ختم میگردد.
از آن دالان اساسي كه خارج شويم به صحن خونين افسانه وارد خواهيم شد و تازه آنجاست که بايد بگيريم يك گوشه ساكت بنشينيم و وحشت و حيرت خودمان را از سبوعيت اين دنيا آرام كنيم و چند قسمتي فقط تماشا كنيم ببينيم اين دنيا اصلا دست كيست، توي كله مردمانش چه خبر است، توي سر حاكمانش چه ميگذرد، رقباي قدرت كيانند و ارباب شرافت كدام و رنج و غربت سهم كيست. وقتي از همه اينها سر در آوردي تازه همه اين آدمها و اين مناسبات به چشمت آشنا ميرسد و اين لحظه كشف اين مطلب است كه اين دنيا در عين همه تفاوتهاي شكلي كه با دنياي ما دارد، در باطن و معنا، چيزي جز همين دنياي خودمان در همين عصر حاضر نيست. نويسنده بزرگي عمري گذاشته و قصه ما را براي خود ما به تحرير درآورده چرا كه بشر موجودي فراموش كار و اهل عادت است و آنچه اطرافش ميگذرد در حقيقت نميبيند. مثل خشونت و سبوعيتي كه در تصاوير اين سريال تحمل تماشايش آسان نيست اما چيزي نيست جز آنچه در امروز همين دنياي ما همچنان تن و جان آدميان را میآزارد و ما هر روز در تلويزيون شاهد اخبارش هستيم و خيلي كه توجه كنيم شبكه را عوض ميكنيم يا كلا خاموشش ميكنيم كه راحت تر باشيم.
داستان آينه جادويي اش را برابر ما ميگيرد كه در نظر اول خويشتن را در آن به جا نياوريم و بگوییم این ما نیستیم و وقتي هم كه خود را به جا آورديم ديگر آنقدر به آينه خيره شده ايم كه از آن تصوير كابوسناك رهايي نداشته باشيم و همچنان مسحورانه نسخه افسانه وار خود را پي بگيريم وقتي میبينيم دیگر با این آدمها در آن تمدنهای غریب، غریبه نیستیم. مردمي كه پشت سر سرداران و سلحشوران خود در گذشتهای نه چندان دور برخاستند و شاه ديوانه و اژدهايانش را به زير كشيدند و سرداري از ميان خود را بر تخت آهنين نشاندند كه فتح باب دوران تازهای در هفت اقليم باشد و اين البته جايي قبل از آغاز قصه است كه قصه ما از جايي آغاز ميشود كه سردار نامدار ديروز شاه ماليخوليايي و افسرده امروز است. يكپارچگي سرزمين و مردم دارد هرآينه سست تر میشود. فراموشي غليظي همه را در بر گرفته و توي ذهن مردمش خوش خيالي و امنيتي پوشالي حاكم شده كه آخرين اژدهايان هلاك شده اند و وايت واكرهاي سرزمين هميشه زمستان هم كه هشت هزار سال است كه انگار در خوابند و رويت نشده اند و نقلشان بيشتر شبيه داستانهاي ترسناك براي تنبيه كودكان است تا خاطرهای مسلم پس آن دیوار عظیم را هم بیهوده میدانند. اژدها هم وقتي از خاطره نسلها برود ميشود افسانهای كه كسي ديگر اطمینانی به قطعیت وجودش ندارد. خدایان، دین و آن درخت هم دیگر اعتباری نزد خلایق ندارد و دم به دم پوزخندی است حواله هر آنچه با چشم سر دیده نمیشود میکنند. در دوران جديد انگار فقط آدمها مانده اند و آدمها. سرداران و سلحشوران فاتح هر يك به اقليم و به خلوت خويش و به سوی سرا و سوداي خويش بازگشته اند و فرومايگان تازه ميدان يافته وارد بازي خونين قدرت شده اند آن هم در دمادم غروب تابستاني بلند و پرفتوحات. آنگاه که نسيم سردي وزيدن گرفته و ترجيع بند خوفناكِ “زمستان در راه است!” صدر اخبار و اقوال است و شاه عاشق و غمگين قبل از پايان كارش گزاره ديگري به آن ترجيع بند افزود: جنگ در راه است.
بازي تاج و تخت قصه انسان است وقتي میپندارد قدرتهاي فرا انساني را مغلوب ساخته و خود حاكم بي چون چراي جهان است و در چنين جهاني آن تخت آهنين مدعيان آشكار و نهان بسيار به خود خواهد ديد و خونها ريخته خواهد شد. مردم با مردم خواهند جنگيد، سرداران با سرداران، فرومايگان ظالمانه بر نيكان ظفر يابند. آنها بر این فتح غره خواهند شد غافل از آنكه قدرتهاي فرا انساني در حال خيزش و ظهور دوباره اند و نيك سيرتان چون ستونهاي نامرئي اين جهان پرآشوب دوام خواهند داشت گرچه ناديدني و خاموش. بقول آن فرمانده فرزانه و پير، جناب مورمونت كه گفت: وايت واكرها حمله كنند ديگر چه تفاوت دارد كدامين شاه بر تخت آهنين تكيه زده باشد! اين گرداب همه را غرق خواهد كرد.
زمستان و تاريكي در راه است، جنگ در راه است، طوفان شمشيرها در راه است. جادوی سیاه آزاد گشتهاست. جوجه اژدهايان دارند بزرگ و آتشين میشوند. وايت واكرهاي رعب آور و خيالي پنداشته شده، واقعا به سمت آدمها در حال قشون كشي اند. آشوب و تباهي در راه است. درد و مرگ و خونریزی در راه است. در اين افق تيرهگون بهار رويايي بيش نخواهد بود مادامكه شومی این زمستان و این ظلمت و این جنگ جملگي از درون انسان جوشیده و هنوز میجوشد همچون تولد بدشگون آن هیولای سیاه.