
چه کنم؟ غم فقدان خسرو سنگین تر از این حرفهاست که به این زودی بشود یادداشتی تازه در بابی دیگر نگاشت. هر روز عکسی تازه از او می بینی، صدایی تازه می شنوی و سکانسی تازه می بینی و هر روز آهی دیگر از نهادی تازه در رثایش برمی خیزد و به گوش می رسد که داغ آدم هی تازه تر و سوزاننده تر شود.
چقدر عزیز بود و نمی دانستیم و رفتنش چه ابر و چه سایه ای بر آسمان زندگی و بر نگاهمان انداخت و چه آتشی در دلها افروخت. هنوز هر روز پی خلوتی محزون می گردم تا یک دل سیر برایش گریه کنم، وقتی عکسی پر شوق و طراوت از او می بینم که چطور روی یک صندلی لهستانی چمباتمه زده و از ورای عینکش چه شیطنت آمیز به ما زل زده است.
وقتی صدای جادویی اش را در صدای پای آب گوش فرا میدهم و کلامش به آنجا می رسد که:
« و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست…
… مرگ گاهی ریحان می چیند.
مرگ گاهی ودکا می چیند.
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد.
و همه می دانیم
ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است.»
و چه رها این ها را گفت و چه وارسته! چه پر از حس مرگ خواند:
«بزرگ بود و از اهالی امروز بود
و با تمام افقهای باز نسبت داشت
….»
وقتهایی که آهنگ سلام آخر احسان خواجه امیری را گوش می دهم که چه ها می کند با من و این همه زیر سر شبکه چهار است که نماهنگی از فیلمهای خسرو را با این آهنگ به نمایش گذاشت و سفر او را خبر داد. حالا این آهنگ تا ابد برای من روضه خسرو است و چه عزایی و چه سوگی که در آن است.
و زمانی که عکس آخرین جایزه اش را می بینم که دو سه هفته پیش از سفرش گرفت. جایزه جشن منتقدان که به چه سختی از پله ها بالا رفت و تعظیمی کرد و اشاره به آسمان کرد و جایزه اش را گرفت و رفت و هیچ نگفت و هیچ سخنرانی نکرد و … رفت و من هنوز حسرت یک دل سیر گریه بر دل دارم و بغض این فقدان سخت گلویم را می فشارد و کاش زودتر بترکد. و باز او را می نگرم که هیچ نگفت و به چه سختی از پله ها پایین رفت و … رفت. لاکردار رفت که رفت!