به بهانه اکران دیرهنگام فیلم زادبوم
ساخته ابوالحسن داودی محصول ۱۳۸۷
این یادداشت در تاریخ بیست و نهم مردادماه ۹۶ در روزنامه هفت صبح منتشر شد.
آن زمانها باورش سخت بود کمدیساز کاربلدی که کمدی خوب من زمین را دوست دارم را ساختهبود میگفت دیگر کمدی ساختن را دوست ندارد و شاید دیگر هم نسازد! اولین فیلم جدیاش، مرد بارانی، اثری متوسط از کار درآمد پس داودی بار دیگر بناچار به کمدیسازی بازگشت و کمدی خوب دیگری ساخت، نان و عشق و موتور هزار. اثری جدی بعدی داودی یعنی تقاطع کار سنجیدهتری بود و با فرم و اجرایی فراتر از استانداردهای آن سالهای سینمای ایران نگاه منتقدان را جلب خود کرد اما حیرتا که در گذر سالیان از این فیلم خوشساخت هم چیز زیادی به یاد نماند شاید چون گرتهبرداری تمیزی از چندین فیلم مهم سینمای جهان بود بدون اینکه بقدر کافی اینجاییشده باشد. طبعا دیگر منتظر کمدی تازهای از داودی نبودیم و همزمان تقاطع هم انتظاراتمان را از او بالا برده بود که زادبوم را آغاز کرد، پروژهای جاهطلبانه با تولیدی پرزحمت در چند شهر که به سنت تولیدات آن سالها سری به اروپا هم میزد! صحبت از طراحی تعداد زیادی لاکپشت مکانیکی برای فیلمبرداری سکانس تولد لاکپشتها هم پروژه زادبوم را سر زبانها انداخته بود. پس توی جشنواره همان ۹سال پیش و در اولین نمایشهایش به تماشایش نشستم. خاطرم هست که اثر دومی بود که در یک روز میدیدم ولی با این وجود جذبم کرد. فیلم را چند گام جلوتر از تقاطع یافتم به شرط تدوین مجدد آن هم به دست تدوینگری بیرحم که بزند آن همه نمای معرف طولانی و ریتمشکن را سر و سامان دهد وگرنه زادبوم خوب شروع میشود و خیلی زود قلابش تماشاگر را درگیر میکند که جریان این آدمهای بظاهر بیربط که موازیانه دارند روایت میشوند چیست؟ البته فیلم قدری به لکنت میافتد تا خط و ربطها را معلوم کند و به قصه جان دهد اما نهایتا با پایانبندی تاثیرگذارش در جوار موسیقی بسیار زیبای کارن همایونفر عاقبت بخیر میشود. از سینما که زدم بیرون احساس خوبی داشتم. مصمم بودم که زادبوم را در اکران هم دوباره ببینم و خوشبین بودم که خیلی نقایص کار در تدوین مجدد رفع خواهد شد و فیلم چندین درجه بهتر خواهد شد اما آن روز موعود هرگز فرا نرسید و خاطره آن نمایش جشنوارهای در ذهنم مستقل از فیلم شروع کرد به بهتر شدن و شیرینتر شدن.
پس از ۹سال خبر آمد که زادبوم عاقبت اکران خواهدشد و از قضا این یکی خبر اکران زادبوم جدی شد. زادبوم و خاطرهاش در غیابش انقدر برایم عزیز شدهبود که زود به دیدارش شتافتم و به تماشایش نشستم اما مواجهه با واقعیت آسان نبود. دیدم گرچه همه نقایص تدوینی را رفع کردهاند و فیلم به مراتب روانتر از نسخه اولیهاش شده اما انگار در عبور سالها زیباییهایش رنگباخته و طراوتش تکیده. در این مواجهه تاریخی دریافتم که باتوجه به کیفیت بد سالنهای سینما در آن سالها لابد من متوجه خیلی دیالوگهای گلدرشت و نچسب نمیشدهام چون شنیدن دقیق دیالوگها با آن کیفیت نزدیک به محال بود. متوجه خیلی از اشکالات بصری هم نمیشدم چون آن آپاراتهای کهنه، چنان تصویر عجیبی میانداختند روی پرده که فلو را از فوکوسش را نمیشد از هم تشخیص داد. انگار تماشای مجدد فیلمهایی که قدیمها در سینما دیدهای در سینماهای باکیفیت امروزی ریسک بزرگیاست چراکه این همه وضوح صدا و تصویر ممکناست فیلم عزیزکرده سالیانت را براحتی بشورد و ببرد و تو بمانی و این سوال که سینما بخاطر آنچه میبینیم در دل مینشیند یا آنچه نمیبینیم؟ شاید اگر دیالوگی را درست نمیشنویم تخیل ما بمرور بهترین کلام را میگذارد جایش و وقتی نمایی را درست تشخیص نمیدهیم خاطره ما بعدا در اوج میپردازدش. از خود میپرسم این زادبوم که تا قبل از تماشای دوم ۹سال در ذهن من زیستهبود و رشد کردهبود چقدرش محصول فیلمساز بوده و چقدرش پرداخته ذهن من و تابع تغییرات من در این همه سال بوده؟
کنکاش در این پرسشها بحث مفصلی میطلبد اما عجالتا عقل حکم میکند موضع منصفانهام در خصوص زادبوم میانگین دو احساس متفاوتم به فیلم در سالهای ۸۷ و ۹۶ باشد. بدینسان باید گفت که زادبوم اثر شریفیاست. تولید قابل دفاعی دارد و لحظات تاثیرگذاری بعلاوه فیلمنامهای هوشمندانه و نمادگرا که مسیر باورپذیری را از اوج پراکندگی داستان و آدمها به سمت همگرایی آنها میپیماید. داستانی درباره لاکپشتهایی سیساله و همعمر انقلاب اسلامی در آن سال که پس از تولدشان در سواحل ایران در اقیانوسهای جهان طیطریق میکنند و هنوز به زادبومشان بازنگشتهاند. درباره اعضای یک خانواده سطح بالای ایرانی که هر یک در گوشهای از زمین به تنهایی اهداف شخصی خود را دنبال میکنند و چراغهای رابطهشان یا خاموششده و یا دارد سوسو میزند. درباره خانوادهای بیکانون و در مرحله پذیرش جدایی و فراموشی هم. اما سیر تنزل روابط اعضای خانواده زمانی متوقف میشود که پدر در فعالیت سیاسی انتخاباتیاش شکست میخورد و بیمار میشود و بناچار به آغوش همسر دلآزردهاش بازمیگردد و از قضا مقارن همین بازگشت، آن لاکپشتهای سی ساله هم سرانجام سر و کلهشان پیدا میشود برای تخمگذاری و چقدر در جوار لاکپشتها حال فیلم بهتر است. از این نقطهاست که خطوط داستان هر کاراکتر بسمت نقطهای کانونی شیب میگیرند. این همگرایی و نزدیکشدن آدمها از زخمهای کهنه میگذرد تا اگر محبتی مانده باشد که مانده، گذشتها و جبرانها و باهم از نوساختنها بتدریج جوانه زند و مرهم شود. زمانی که تک تک اعضای این خانواده محبت خود را به یکدیگر بازیافتند و دست در دست هم نهادند و آن هنگام که پای همه آنها روی این خاک استوار گردید و دلهاشان گرمتر و سرختر شد، آن زمان است که باید بدانند خاک زادبوم باید گرم باشد و بماند و باید آتشی شورانگیز نثار تولدی تازه کنند و در آن سپیده سحر است که جوجه لاکپشتها سر از خاک گرم و پذیرا درمیآورند و خرامان خرامان به سوی دریا میروند تا طی طریق اقیانوسی خود را آغاز کنند بدون اینکه مزاحم اولین خواب شیرین این خانواده تازه بازیافته شوند. چه زیباست وقتی فیلم جایی قبل از آن نقطه کانونی تمام میشود و این تماشاگر است که باید خطوط را امتداد دهد و برساند به آن نقطه که هر چهار عضو خانواده در یک نقطه از خاک ایران گرد هم میآیند تا این بار اهداف شخصی خود را در سایه هدف جمعی یک خانواده بازتعریف کنند تا برای کودکانی که در راهند زادبوم گرمتر و پذیراتری بسازند. همیناست که معتقدم دعوت مصلحانه فیلم ۱۰ سال پیش به همدلی و همسازی برای میهن و برای نسل آینده، بیشتر به درد امروز ما میخورد که این همه گرفتار شدیم در منازعات بیهوده و داریم وظایفمان را بعنوان اعضای خانواده بزرگ ملت نسبت به هم و نسبت به فرزندانمان فراموش میکنیم. شاید اگر پدر سیاستمدار شکستخورده فیلم در آینده به انتخابات ورود میکرد نگاهش از لون دیگر میبود. همچون آن کاندیدای محترم ریاست جمهوری که در انتهای مناظرهای ملتهب، همچون پدربزرگی دلسوز تذکرمان داد به وظیفه و به آینده و به خاکی که باید گرم نگاهش داریم! وقتی آن شعر کودکانه را همچون نهیبی تکاندهنده برای میلیونها بیننده تا انتها خواند، تا آنجا که: آباد باش ای ایران، آزاد باش ای ایران، از ما فرزندان خود دلشاد باش ایایران!