پدرم معلم بود و کاسب نبود و کاسب هم نشد. چند باری مغازهای گشود و کاسبی را آزمود اما نشد چون آدم کاسبی نبود. آن مغازه اسباب قالیبافی، شاید آخرین سعی و خطایش بود در امر بازار. واقع در کوچهای حوالی تعبدی که از سوی آشنایی به پدر واگذار شده بود تا بچرخاندش و اقلا سبب مشغولیتش باشد. آن موقع نوجوانی دبیرستانی بودم و با اینکه مدتی میگذشت که پدر هر روز سرگرم این مغازه بود من هنوز برای دیدنش و اینکه بدانم این دکان اساسا کجاست و چهشکلی و چگونهاست، سری نزده بودم و تمایلی هم نداشتم و کنجکاو هم نبودم و لابد سرگرم چیزهای مهمتری بود به زعم خودم. انقدر مهم که الان اصلا یادم نیست چیها بوده اما روایت رسمی این بود که خب درس و مدرسه دارم و گرفتاری دارم!
فقط یکبار، شاید به اصرار مادر بود یا شاید برای عذری دیگر بود اما تنها برای سرزدن و خداقوتگویی نبود که عاقبت رفتم به آن مغازه کوچک نزد پدر. روی صندلی، توی پیادهروی بیرون دکان نشسته بود که مرا دید، خوشحال شد، داخل مغازه را نشانم داد، چند دارقالی و کلی کلاف رنگارنگ نخ و مقداری وسایل قالیبافی و تعدای نقشه قالیچه و تابلوفرش خوشنقش و ظریف که روی کاغذهای شطرنجی مخصوص با آبرنگ یا گواش یا چنین چیزی به دقت و خانه به خانه رنگآمیزی شده بود و شده نقش مرغی و گلی و آدمی و مینیاتوری. گفتم اینها چه قشنگاست. گفت کار دست دختر جوانیاست که اینها را کشیده و اینجا گذاشته که حاجآقا اگر توانستی برایم بفروششان و هنوز هم کسی نخریده و کلا هم کسی نمیآید دم این دکان بگوید خرت به چند؟ این را با خندهای تلخ گفت. خبری از مشتری و معاملهای نبود پس پدر که آدم خوشبزمی بود گرم معاشرت با همسایهها و همسالانش میشد تا در نبود کسب اقلا بازنشستگی بگذراند و اینبار با افتخار مرا هم به آن حاجآقاها معرفی کرد که پسرمه! من هم که خجالتی، چپیدم در پناه مغازه و پدر و حاجآقاها بیرون ماندند.
خیلی زود حوصلهام سر رفت و به پدر گفتم من دیگر بروم خانه. پدر گفت: بمان تا ظهر چیزی نمانده با هم با ماشین میرویم. گفتم کار دارم یا همچی چیزی! گفت پس صبر کن بستنیای نوشابه سردی چیزی برایت بگیرم از بقالی این بغل. قبول کردم و بعد پرسید بستنی میخواهی یا نوشابه؟ یادم نیست گفتم فرقی نمیکند یا گفتم نوشابه ولی او رفت لنگان لنگان دو شیشه نوشابه زرد و خنک خرید و آورد و نشستیم و خوردیم، من توی مغازه و پدر توی پیادهرو شایدم هم هر دو در مغازه ولی در سکوت. نوشابه که تمام شد باز بلند شدم که بروم خانه و پدر اینبار تسلیم شد. تازه یک پنج تومنی هم گرفتم ازش که با یک کورس تاکسی خودم را به خیابان خودمان برسانم و رفتم. پدرم هم نشسته بر صندلی، توی پیادهروی بیرون دکان، رفتنم را نگریست بعد لابد باز گرم صحبت شد با حاجآقاها.
رفتم و الان هیچ یادم نیست که چکار داشتم که باید میرفتم و چه دلمشغولی مهمی داشتم؟ شاید خواندن مجلهای، تماشای فیلم و تلویزیونی، یا تلفن زدن به دوستی اصلا یادم نمیآید که چه بود که ارزش این بیمعرفتی را داشت اما از همان لحظه که عزم خانه کردم تا همین امروز هنوز حیرانم که چرا این همه سرد و نامهربان بودم. مدام به خودم میگفتم از فردا جبران خواهم کرد و با پدرم گرمتر و صمیمیتر خواهم شد و روزی را تمام و کمال درکنارش در مغازه خواهم گذراند و سخنانش را گوش خواهم کرد و از او خواهم خواست از یک عمر تجربه و خاطره که در سینه دارد برایم تعریف کند و من را بسازد و روزی را بسازیم که خاطرهاش را با افتخار برای فرزندانم بازگو کنم. اما دریغ که این اتفاق نیفتاد و آن آخرین مغازه هم بسته شد و من هنوز هرشب قبل از خواب با خودم و خدای خودم عهد میبستم که از فردا در جهت گرم کردن رابطهام با پدر گامهای عملی بردارم اما نمیدانم با وجود این همه عهد شبانه، چرا فردا که میشد باز در مقابلش همان موجود نچسب بودم که ناتوان بود از برقراری رابطهای شخصی با پدر و شبهنگام، قبل از خواب، باز همان موجود پشیمان بودم.
این وعدههای شبانه که همچنان برقرار ماند، سالها بعد رسید به شبی که بین خواب و بیداری صدای پدر را شنیدم در ذهنم که بلند صدایم میکند: رضاااا! نیمهشب بیدار شدم و انگار که تا به حال ندانم و حساب نکرده باشم، دوباره شمردم و با خود گفتم بابا الان هفتاد و سه سالشه! ناگهان حقیقت دهشتناکی در سرم صدا کرد که دیگر فرصتی نمانده، زودتر عهدت را عملی کن! آن روزها، آن نهیب؛ اندکی سرعقلم آورده بود و چندباری با پدر حرف زدیم و خوشحال بودم که هنوز هست اما پدر، دو سه هفته بعد از آن نهیب شبانه، برای همیشه ترکم کرد. حالا چهار سال از روز جدایی گذشته و من هنوز آن نوشابه زرد که برایم خرید که محبتش را نشان دهد و آن سکه پنج تومنی که در دستم گذاشت که به رفتنم رضا شود از یادم نمیرود و همچون زخمی کهنه همراهماست، بیدرمان. حالا که دیگر نه عهد شبانهای دارم و نه زمانی برای جبران، توی نقش فرزند مقابل پدر، اقلا از نظر عاطفی بازنده و ورشکستهام. من هم انگار آدم کاسبی نیستم و کاسب هم نمیشوم. پدرم هم آدم کاسبی نبود و کاسب هم نشد اما پدرم معلم بود.