تصمیمی برایش نداشتم اما ناگهان دیدم که اپیزودنگاری درباره سریالها را با شهرزاد تجربه کردم. آن چه در زیر میآید یادداشتهای من درباره سریال شهرزاد است که هفته به هفته و بصورت تقریبا منظم پس از توزیع هر قسمت به رشته تحریر درآوردم و در کانال شخصیام منتشر کردم. حالا که جمعشان کردم و دارم برای اول بار بصورت یکجا نگاهشان میکنم برای خودم جالب و شیریناست که انگار دارم شرح حال خودم را میخوانم در این بیست و هشت هفته. بیم و امیدهایم، ذوقکردنها و توی ذوق خوردنهایم، فرضیههای دلخوشانهام، تغییر لحنهایم و شوقها و خشمهایم. فارغ از اینکه شهرزاد کجای تاریخ سریالسازی ما بایستد این تجربه اپیزودنگاری برای من تجربهای قیمتی شد که بدم نمیآید بار دیگر با سریالی دیگر تکرارش کنم. حالا این شما و این بلندترین پست وبلاگم.
قسمت دوم
در قسمت دوم هم نور امیدی نتابید. این همه سهلانگاری و بیحوصلگی بعید بود از حسن فتحی. نه ظرافتی در دیالوگنویسی نه دقتنظری در طراحی صحنه و لباس به سبک دهه سی. یعنی یک لحاف دستدوز پیدا نمیشد که همه سریال را پتوهای ماشینی حالایی گرفته؟
قسمت پنجم
توی قسمت پنجم شهرزاد چیزای خوبی میشه پیدا کرد.
مثل شهرزاد توی سکانس وداع با فرهاد تو کافه نادری بلحاظ ترانه علیدوستی چشم نوازش!
مثل ظهور ناگهانی صدای محسن چاووشی تو لحظات پایانی این قسمت روی اون نمای شاعرانه از پیادهروی کافه نادری!
مثل اون صحنه باحال و بامزه که جمشید، پدر بیمار شهرزاد، با خانواده متوسط و نسبتا سنتیش تو فضای نشمین خصوصیشون نشستن به کلکل که یهو خبر میاد بزرگآقا که رئیسه و از طبقه اعیانه داره میاد عیادت جمشید. کل خانواده دستپاچه و هول، همراه مرد بیمار، لحاف و تشک به دست و دمپایی پوشیده نپوشیده، بدو بدو از حیاط رد میشن و میرن تو فضای مهمونخونه مستقر میشن، منتظر قدوم مهمان بلندپایه!
امیدوارم تو قسمتای بعدی این چیزای خوب هی بیشتر و بیشتر بشه.
قسمت ششم
منهای آن عاقد امروزی باقی را پسندیدم.
فصل نفسگیر عروسی تنه میزد به سکانسهای کابوسوار حکم (مسعود کیمیایی) و فصل جنایت تنه میزد به سکانسهای پرالتهاب و خونین انتقام و تسویه حساب در سریال بوردواک امپایر.
همشهری ما محمد الهی در نقش اصلان توپچی عالیاست و شهاب حسینی حضور چند بعدی درخشانی دارد.
قسمت هفتم
1- تعویض آهنگساز سریال در میانه راه اگر از سر ضرورت یا ناچاری هم بوده باشد ضربه بدی به روح اثر میزند. توی سریالهای جهان اگر همه عوامل هم هر قسمت تغییر کنند آهنگساز یکیاست و یگانگی سازنده موسیقیمتن، اصلی خدشهناپذیر است و در حد توان میکوشند این یک دو نشود. در سریال مختارنامه هم این داستان رخ داد. امیر توسلی موسیقی درخشانی برای سریال ساخته بود شامل ملودیهای گوشنوازی مختص تکتک کاراکترهای مهم قصه که ناگهان در قسمتهای پایانی کار نام بهزاد عبدی به عنوان آهنگساز دوم کنار اسمش آمد و دیدیم آن قسمتهایی که عبدی موزیکش را ساخته بود اصلا قابل دیدن نبود. نه اینکه موسیقیاش بد بوده باشد نه! ولی بیننده نمیتوانست بپذیردش وقتی روح قصه را با شکلی از موزیک توی آن همه قسمت به ذهن و دل سپرده باشد. حالا شهرزاد هم گرفتار این ماجرا شده و این بار امیر توسلی جای فردین خلعتبری را گرفته و جنس دیگری از موسیقی را حاکم کرده بر اثر که تا عادت نکنیم بیشتر حواس پرت میکند و اعصاب به هم میریزد.
2- به نظرم خوباست حواسمان بیشتر به قباد و به شهاب حسینی باشد. با همین فرمان پیش برود از شخصیتهای ماندگارمان خواهد شد.
قسمت هشتم
صحنهای هست که شهرزاد از سر سفره نذری شیرین برمیخیزد. شیرین به کنایه میگوید شیطان رجیم سفره متبرک را ترک کرد! که شهرزاد از در خارج نشده از حال میرود. زنان به کمکش میروند. اینجاست که با نمایی خاص مواجه میشویم. یک نمای نزدیک برعکس از شهرزاد نیمهبیهوش که چشمانش به وجه ترسناکی به شیرین دوخته شده. این نما را که بگذاریم کنار جوابهای دیپلماتیک و بسیار سنجیده شهرزاد به بزرگآقا در همین قسمت، درست در زمانی که منتظریم او لب به شکوه و اعتراض بگشاید، این یعنی احتمالا با انتقامی نرم و سرد اما مهلک قرار است طرف باشیم. داستان وارد فاز مهیبی دارد میشود، حسن فتحی دیگر دل به کار داده!
قسمت نهم
ابعاد مرموزی از داستان دارد رخ مینماید به همراه آدمهایی مرموز و نامکشوف، توجه غریب و پدرانه حشمت به قباد، نزدیک شدن ترسناک اکرم به شیرین و دنیایی که مدام اما آرام آرام دارد مخوف و مخوفتر میشود.
قسمت دهم
سریال نرمنرم و با اطلاعات دادن قطرهچکانی به مخاطب دارد حواسمان را میبرد سمت کاراکتر به ظاهر فرعی حشمت (ابوالفضل پورعرب). مردی مرموز در آستانه پیری که هیچ از او نمیدانیم مگر این که از آدمهای اصلی دار و دسته بزرگآقاست و توجه خاص و پدرانهای به قباد دارد و احتمالا در گذشتهاش اسراری له یا علیه این خاندان وجود دارد که به مرور آشکار خواهد. فعلا چیزی لو نرفته و سریال بدون شتاب و آرام آرام دارد به او نزدیک میشود. به او که همیشه در بکگراند اتفاقات مهم و حتی هولناک این خاندان حضور داشته و دارد. هنوز مانده که از اکستریم لانگشات این آدم برسیم به اکستریم کلوزآپش! فعلن فقط میشود گفت دم ابوالفضل پورعرب گرم که این کاراکتر را خوب فهمیده و با بازی خوبش توانسته این اسرارآمیز بودن را خیلی خودمانی درآورد و اصلا سعی نکرده با اکتها و میمیکهای اغراق شده جلو جلو کاراکتر را لو بدهد و مرحبا به حسن فتحی برای احیای یک ستاره در حال فراموشی.
قسمت یازدهم
در یادداشتهای قبل از نکات امیدوارکننده سریال میگفتم اما اینبار دستم خالیاست. درام بعد از ده قسمت خودداری دارد بطرز نگرانکنندهای به سبک فیلمنامه سریالهای کرهای ترکی میل میکند. رمالی و چیزخور کردن و زیرابزنی و به اصطلاح مکر زنانه سهمش دارد بیشتر میشود از شخصیتپردازی و درامپردازی درخور. اینها را کنار بگذاریم آن تکریم غلیظ مردمان کرمان را کجای دلم بگذارم؟ آنقدر غلیظ که هیچکس شک نکند تازه ساخته شده به جهت مالهکشی.
میماند یک سکانس نسبتا خوب کلهپاچه خوری آدمهای بزرگآقا و آن صدور یک حکم خلاصی بدون آنکه کسی دست از شام بکشد. گمانم این سکانس کم باشد برای دلخوش ماندن ما.
قسمت دوازدهم
خب الحمدالله سریال دوباره به ریل برگشت شاید چون بخشهای نچسب اکرم ندیمه شیرینش کم بود. بماند که تاکید زیاد روی ریاکشن حشمت به تشر بزرگآقا بر سر قباد که گفت گاهی شک میکنم تو از خون من باشی اگر به پاکی زنبرادرم یقین نداشتم! که یعنی حشمت پدر قباد است. راز بزرگ سریال زود لو رفت اما عیب ندارد.
سریال در بهترین لحظاتش نزدیک میشود به حال و هوای رمان جسدهای شیشهای (مسعود کیمیایی) یعنی همان معجون عشق و سیاست و جنایت و آدمهایی که هر کدام به نسبتی متاثر از این مثلث ملتهباند و هریک زخمی عمیق دارند که نهایتا از پا درشان میآورد. مثل داستان نقشه تودهایها و رویا برای فرهاد و رویارویی محتوم بزرگآقا و رقیب دیدهنشدهاش بهبودی که مشتاقم میکند به تعیب داستان. عاشقانه خونین ما خونینتر هم خواهد شد.
قسمت سیزدهم
دوران دبیرستان عاشق زنگهای تاریخ معاصر بودم با آقای لطفی که خداوند به سلامت داردش، دبیری جدی که به سرهنگهای قدیم میمانست، منظم و دقیق و مسلط به تاریخ. روی صندلیاش که مینشست روایت تاریخ را پرحرارت و مهیج آغاز میکرد تا پایان ساعت: جنبش تنباکو، داستان مدرس، داستان کودتا و مصدق. روایت جذابش چنان پرتابم میکرد به بطن وقایع تاریخی که چشم و گوش نمیتوانستم ازش بردارم. بعدها رمان تاریخی جسدهای شیشهای (مسعود کیمیایی) دوباره همان کار را با من کرد و با سطر سطرش مرا میفرستاد به سالهای تاریک و تبدار بعد از کودتای ۲۸ مرداد که عشق و آرمان را به اسلحه و خون پیوند میداد. بعد از آقای لطفی و آقای کیمیایی حالا آقای فتحی با شهرزادش فیل ما را راهی هندوستان کرده. این وجه سریالاست که جذبم میکند، وقتی زن مارکسیست تشکیلاتی عاشق دشمنش میشود، همان دختری که فرهاد ازش میخواست کاش کمی شعرهایش سیاسیتر شود! وقتی اسلحهها از غلاف بیرون میآیند تا منطق خون، درام را رقم زند. جایی که مجال شکننده زیستن و عاشقانگی با کشیدن ماشهها تمام میشود.
سریال عجالتا روی ریل درست و با سرعت درست دارد پیش میرود. دستم که به آقای لطفی که نمیرسد، بروم جسدهای شیشهام را ورق بزنم باز. فصل «رضا در یک اسلحه بود» . . .
قسمت چهاردهم
۱- رشد شخصیت فرهاد طی سریال تماشاییاست. دارد نرمنرمک مرد میشود. آن پسرک شاعر جوگیر هیجانات سیاسی با آن همه خامی و معصومیت کجا و این مرد زخم روزگار چشیده نترس که شکست و خشونت را دارد عمیقا تجربه میکند کجا! لحن آن نامه زیبا انگار شروع پختگی اوست.
۲- سکانس دونفره فرهاد و آذر(رویا) نقطه اوج کارگردانی و اجراست در سریال، با آن همه ظرافت نمایشی و تئاتری که از سر حوصله و دقت طراحی شده. چیزیاست که انتظارش از حسن فتحی میرود و جای این اجراهای کمالگرایانهاش در بسیاری لحظات اثر خالیاست. امید که بیشتر شود.
۳- الحمدالله قسمت خالص و خوبی بود بدون اکرمجات و مکرها و الخ! با خیال راحت و بیهیچ اعصابخردی تا تهش رفتیم.
قسمت پانزدهم
یک اپیزود معمولی با چند گرهگشایی و غافلگیری بیظرافت و معمولی. میماند یکی ظهور جمشید هاشمپور که بد نبود و باید باقی حضورش را دید برای داوری و دیگری کمدی موقعیت خوبی که در رابطه حشمت و قباد وجود دارد و هنوز جای کار دارد. اما امان خستگی تیم سازنده که حواسشان به راکورد زخم دست قباد نیست!
قسمت شانزدهم
این اپیزود به نوعی اپیزود هاشم (مهدی سلطانی) است. مردی که عمریاست در دار و دسته بزرگآقا صاحب منصب و شغلی خشناست و کارش هم خوباست و خوب هم رشد کرده و ارتقا یافته که به سطح کسب و حجرهداری رسیده اما دلش هرگز با آن خشونت نبوده و سالهاست انگار میکوشد از آن پیشه خونین که آزارش میدهد فاصله بگیرد و به کسب حلالش در حجره اکتفا کند، محلی که به جای خشونت و خلاصکردن و خون بشود دست مردم را گرفت و مهر ورزید. اما هربار بنا به ضرورتی ناچار میشود به دل آن پیشه منحوس بازگردد و تن به حکم بزرگآقا سپارد. بنا به ضرورت پدر بودن یکبار برای نجات پسرش فرهاد از اعدام و بار دیگر برای رها کردنش از پرونده قتل سیاسی و بازگرداندنش به دانشگاه. پدری که سراپا ایثار و نثار است، در خشمش از آدمکشی بیدلیل تقیرفعت تا رساندن آن مجروح به بیمارستان تا وقتی هیکل سرخش از خون دیگران را به خانه و لب حوض میرساند و آن سکانس تغزلی و زیبا با همسرش مرضیه (فریبا متخصص) که بر خلاف باور تماشاچی بر تمام زوایای شغل خشن هاشم آگاهاست و انگار سالهاست شوینده خونهاست از لباس مردش که تمامی هم ندارد. چه بازیهای خوبی هم دارند این زوج. این اپیزود گویی دارد مهیایمان میکند برای وداع با هاشم. مرد آنقدر تنها و زخمی و خستهاست میان این اجتماع وحشی که هر لحظه بیم فرو ریختنش میرود و انگار دلش هست که یکی خلاصش کند از زیر این بار سنگین و زجرآور. اگر از خانوادهاش و از فرهاد خاطرجمع شود دیگر مهیاست برای رفتن که باید رفت از دنیایی که نمیشود با آن ساخت. شاید مرگی تراژیک به دست نوکیسگان بیصفتی چون تقیرفعت. لحظات غمناکی در پیشاست، بسیار خواهیم گریست.
قسمت هفدهم
دریغا که سریال نمیتواند تعادل شخصیتها را حفظ کند. هر زمان تصمیم میگیرد روی شخصیتی تمرکز کند میتواند آن شخصیت را به درخشش وادارد اما همزمان باقی کاراکترها را به حاشیهای سیاهلشکرطور میراند. طبیعیاست پررنگ شدن یک کاراکتر به محو شدن نسبی و موقتی دیگران بیانجامد اما نه اینکه بدل به دکور و لوازم صحنه شوند. چند قسمتی بزرگآقا درخشید و باقی هیچ. بعدش همین بزرگآقا پیش جذابیت قباد در چند قسمت حسابی رنگ باخت و بعد همینطور نوبت به حشمت و آذر و هاشم و حالا هم سرهنگ رسیده و باقی هم که هیچ، مخصوصا شهرزاد که مدتهاست ناظر خاموشی بیش نیست که انگار بیش از این هم قرار نبوده باشد، یک شاهد که رنج میکشد! یا بزرگآقا که دیگر آن پدرخوانده فرزانه به نظر نمیرسد و به پیرمردی دهنبین شبیه شده که در بازی جنایت تیموری و بهبودی و شیبانی که اضلاع مخالف همند به نوبت میتوانند متقاعدش کنند و کلاه سرش بگذارند! مگر اینکه نقشه بزرگآقا رو دست نقشه همگی باشد.
ثمره این اپیزود، سکانس دونفره بزرگآقا و شیبانیاست. بازی اغراقآمیز محمدهادی قمیشی در نقش شیبانی کیفیت گنگستری مطلوبی به فضا افزوده. جایی که در کمال تفاهم و احترام و ادب حکم تقی رفعت صادر شد، لابد مجری این ماموریت هم کسی جز هاشم نخواهد بود که یعنی اضطرابآورترین مواجهه در پیشاست.
قسمت هجدهم
میگویند سنگ را هم هی گرم و سرد کنی ترک برمیدارد، مخاطب که جای خود دارد با این وضعیت سریال که قسمتی پر زور است و قسمتی بیرمق! این اپیزود البته اپیزودی گرم و قوی بود آن هم با آغازی درخشان. بیشک درد دلهای سه نوچه بیرحم و لوده بزرگآقا در مجلس ترور و سپس نگاههای پر از رجز پدرخواندهها در آن میهمانی بزرگان از بهترین لحظات سریالاست. التهاب و خشونت مدام عریانتر میشود.
از آنسو مرگ تراژیکی که سریال بسیار روی آن سرمایهگذاری کرده و اجرای پر آب و تاب و مفصلی دارد چندان به دل راه نمییابد. ما با سکانس دو نفره هاشم و مرضیه خوشتریم بس که صمیمی و دوستداشتنی و باورپذیرند. دیگر این قسمتهای باقیمانده مدام منتظره دونفرههای این زوجم، منتظر حرفهای دلشان و آن طنز ملیح مواج در رابطه این دو. عاشقیت را در حریم هاشم و مرضیه باید جست نه الزاما پیش شهرزاد و قباد و فرهاد و آذر.
قسمت نوزدهم
سریال از میان اشاراتش به کلی ژانر دارد به سمت پدرخوانده میل می کند. بزرگ آقا ویتو کورلئونه است و قباد دارد می شود مایکل کورلئونه. ترور ناکام دُن ویتو به دست سران خانواده های رقیب و قصد آنها برای تکمیل ترور در بیمارستان و نقش کلیدی مایکل در نجات پدر و نهایتا جانشینی پسر در زمان حیات پدر آن چیزی است که دارد نعل به نعل توی سریال هم رخ می دهد. لابد باید انتظار داست که به زودی قباد بی دست و پا و احساساتی، قدرت را در این خاندان به دست گیرد و وجه تاریک و خشن خود را نمایان کند و لابد انتقام سختی از بهبودی و شیبانی و الخ بگیرد! خواستم بعد از مدتی دوباره تاکید کنم که حواستان به حشمت و هواداری و مراقبت بی چون و چرا و پدرانه اش از قباد و تلاش مرموزش برای به تخت نشاندن او باشد. انگار که ارتباطات و معامله هایی دارد با رقبا که تیر خوردن دستش را مشکوک و طبق یک نقشه نشان میدهد. حشمت انگار نقشه ای بزرگ دارد برای میراث بزرگ آقا، نقشه ای برامده از عشق و انتقام، نقشه ای که انگاه دهه هاست دارد به آرامی اجرایش میکند. حالا با به قدرت رسیدن قباد انگار داریم می رسیم به پرده نهایی نمایش حشمت.
قسمت بیستم و بیست و یکم
سریال قدم به قدم دارد پدرخوانده یک را بازسازی میکند و باید دید تا فرجام هم در همین مسیر خواهد تاخت. اینک با گادفادر ایرانی مواجهیم که از قضا کیفیت مناسبی هم دارد و گهگاه فرضیات ما را هم به چالش میکشد که این میوه هوشمندی نویسندگان اثر است که هماره سریال را قدمی از مخاطب جلوتر نگه میدارند تا از خطر لو رفتگی و ملوث شدن مصون ماند.
در قسمت بیستم فصل فراری دادن بزرگآقا از بیمارستان توسط فرهاد و قباد عینا از پدرخوانده اقتباس شده، جایی که مایکل کورلئونه پدر مجروحش را از بیمارستان و از خطر ترور مجدد فراری میدهد. قتل حشمت قتل ناجوانمردانه سانتینو را به یاد میآورد. در قسمت بیست و یکم میزانسن سکانس دستبوسی بزرگآقا و نیز سکانس اعلام خبر قتل حشمت به بزرگآقا و آدمهایش و خشم سانتینو وار قباد از این خبر نیز مستقیما از سکانسهای پدرخوانده اقتباس شده، جلسات جذاب پدرخواندههای رقیب در آن بیغوله با دیالوگنویسی برجسته که دیگر جای خود دارد. اما برویم سراغ فرضیات:
با توجه به نقش اساسی فرهاد در نجات بزرگآقا و معادل بودن او بلحاظ دانشگاهی و رومانتیک بودنش با مایکل کورلئونه در صحنه متناظر و نیز توانمندی که از خود بروز میدهد و تخته شدن نشریهاش آیا باید منتظر ورود او به تشکیلات زیرزمینی قدرت باشیم؟ آیا قدرت تشکیلاتی از نسل بزرگآقا و هاشم به قباد و فرهاد منتقل خواهد شد؟ دکتر فاطمی که اعدام شود تمام امید فرهاد به سیاست خواهد مرد و شاید این نقطه عطف زندگی او باشد برای گام نهادن در مسیر انتقام.
فرضیه دوم در تکمیل فرضیه باطل شده قبلی، حشمت پدر قباد نبود لکن نصرت قریب به یقین پدر خونی قباد است. مردی که پانزده سال احتمالا برای پوشیده نگاه داشتن یک راز در زندان منتظر مانده و در غیابش برادرش را مسئول مراقبت و به قدرت رساندن قباد کرده. پدرانگی در نگاههای این مرد سپیدموی به قباد آشکار است و آن سکانس مؤکد سیگار گیراندنش برای قباد در انتهای اپیزود حکم اتمام حجت دارد.
سریال روزهای خوب و مهیجاش را میگذراند، دیگر از اکرم نگویم که حلاوت گفتارمان به تلخی نگراید. از سرب و حکم کیمیایی که بگذریم مدتهاست در ایران ژانر گنگستری را در این حد مطلوب تجربه نکردهبودیم که بحمدالله محقق شده.
قسمت بيست و دوم
سريال متاسفانه از فضاي جذاب گانگستري فاصله ميگيرد و سر ميخورد سمت وجه ملودراماتيك و مكرآميزش. يعني افتادن سرنخ بازيها دست امثال اكرم! گرچه در اين قسمت، نقطه عطف مهمي در داستان رخ ميدهد اما چه سود وقتي اين نقطه عطف از آن همه دسيسه نچسب منتج شده باشد و آدم را ياد نقاط عطف سريالهاي تركي بياندازد.
تنها چيز قابل تاملي كه در اين قسمت ميتوان يافت ترديد مريم است ميان نامزد عاشقپيشه و منورالفكرش بابك و سرهنگ تيموري قدرتمند و مصمم براي تصاحبش. آيا مريم براي پيشرفت در بازيگري به دامان قدرت پناه خواهد برد و به عشق پشت خواهد كرد؟ اتفاقي كه براي شهرزاد هم افتاد و البته شهرزاد از سر ناچاري قدرت را بجاي عشق برگزيد كه عاقبتش نامعلوماست. اما گمان ميرود كه مريم در اين دوراهي، انتخابي فاعلانه داشته باشد و نه از سر اجبار. آيا اين بار با دزدمونايي گناهكار مواجه خواهيم بود و با اتللويي كه گمانش به خيانت باطل نيست؟ آيا انتقام و جنايتي ديگر در راه است؟ بايد ديد.
قسمت بیست و سوم
قسمتهای پایانی شهرزاد است و عجالتا که جذابیتهای گانگستری سریال رو به افول گذشته و بازی به دست اکرمها افتاده و در وجود عاشقان قصه، چه شهرزاد و چه فرهاد و چه قباد و چه بابک، میل و اراده چندانی به خیزش و قیام به چشم نمیخورد در مقابل پایگاههای فاسد قدرت که عشق میربایند و عاشق میسوزانند. میان این همه سستی و تردید و ترساست که اکرمها مرکب اهداف شیطانی خود را پیش میرانند. آیا از میان عاشقان قصه کسی مایکل کورلئونه خواهد شد؟ کسی که ورود کند به بازی قدرت تا به سهم خود سرنخها را به دست بگیرد؟ کسی که بخواهد بازیگردان بازیها باشد جای همیشه بازیخوردن؟ طوفان انتقامها کِی برخواهد خواست؟
قسمت بیست و چهارم
چند دونفره خوب و دیدنی که فارغ از سمت و سوی داستان به دل مینشینند: سکانس دونفره شهرزاد و قباد و سکانس دونفره فرهاد و بابک.
و اما امان! امان از اکرم که اگر اینطور پیش برود انگار بدبختانه پیروز نهایی داستان اوست! به گمانم اینکه سریال پایانبندی خوب و درخوری داشته باشد دیگر نه چندان محتملاست و نه چندان قابل انتظار. وقتی هم وجه سیاسی و هم وجه گانگستری اثر کم اثر و بیسرانجام شده. عجالتا توی این چهار قسمت باقیمانده به تک لحظههای خوب و دلنشین سریال قانعیم و دلخوش. امید که بیشتر از اینها نصیبمان شود.
قسمت بیست و پنجم
خوباست که سریال حواسش هست که هر قسمتی که نومیدت کرده قسمت بعدش بیاید از دلت در بیاورد. مثل این قسمت که اگر بخواهم خودم را کنترل کنم که نگویم بهترین قسمت سریال تاکنون بوده اما اقلا باید بگویم یکی از بهترین اپیزودها که بوده! چرا که از بازیهای چندشآور اکرم فاصله میگیریم و به بازیهای بزرگ گانگستری میرسیم. نبرد شیرها و گرگهای حریض و تنها که میفرماد: یه زوزه گرگ میارزه به زندگی صدتا شغال. جایی که مردان خشن در مرز باریک مرگ و زندگی قمار میکنند و وارد نبرد میشوند برای زیستن در قلمرویی بزرگتر. نبرد آدمهایی که هر چه میکوشند نمیتوانند عادی باشند و عادی بمانند و مدام بازیهای خونین به درون خویش میکشدشان. درست مثل سکوت مرگبار هاشم در آن سکانس شاهکار که بزرگآقا ( با بازی بینظیر و در خور تحسین علی نصیریان) به آدمهایش نبرد بزرگ و خونینی را وعده میدهد. آنجا که یکی از آدمها آواز سر میدهد تا هاشم دردمندانه تصور کند روزهای خونین و نفرتانگیزی که در راه است. زندگی با او سر سازگاری ندارد و رستگاری انگار از او میگریزد. رهایی را در بعد دیگری باید بجوید لابد.
قسمت بیست و ششم
سفره را عجولانه از پیش مهمانان که ما باشیم دارند جمع میکنند. خونینترین قسمت سریال که باید نقطه اوج داستان باشد رفع تکلیفی سرهمبندی میشود که مبادا وصل عشاق دیر شود و از دهان بیفتد. البته سریال راه خودش را به نفع پسند توده مخاطبان درست میرود لابد و این ماییم که جدیتر از آنچه میتوانست میخواستیمش. باید پذیرفت که در زیر پوست گیرم فاخر غالب فیلم و سریالهای سالهای اخیر چیز زیادی پنهان نیست. انگار نه کسی درد و دغدغهای برای بیان نمایشی دارد و اگر هم دارد حوصلهاش را ندارد. نوعی بیتفاوتی پوچانگارانه، نوعی هر چه باد آباد نامؤمنانه که البته نزدیکاست زندگیهامان بدبختانه.
قسمت بیست و هفتم
کفگیر به ته دیگ خورده. سریالسازی ما دورانیاست گرفتار سندرم نود شبیها شده. سریالهایی که ایده دارند و با انگیزه آغاز میشوند و در میانه به اوج میرسند و از نیمه هر چه به پایان نزدیک میشوند با فروکش انگیزه و خستگی عوامل همه چیز به آشفتگی و بیهدفی نامطلوبی میرسد و از کیفیت و معنا میافتد. انگار که از برنامهریزی و بودجه هم عقب بوده باشند و نوعی آشوبِ شاید دستوری بخواهد سر و ته اثر را ارزان هم بیاورد. مثل غیبتهای شیرین در قسمتهای اخیر که انگار بازیگران هم کاملا در خدمت کار نیستند. از تم عشق و جنایت و سیاست که قرار بود در تلفیقی درست اثری ماندگار بسازند هم این دم آخری سریال، فقط همان عشقش مانده آن هم مدل اشکانگیز و غلیظش. سکانس طولانی مغازله لب حوض شهرزاد و فرهاد را نتوانستم تاب بیاورم و تعجب کردم که چگونه میشود در اجرای یک سکانس عاشقانه اینگونه افراط کرد و گندش را در آورد! پس اعتقاد و حوصله و هنر سازندگان، سر سکانسی که قرار بوده شاهسکانس کل اثر باشد کجا جا مانده بوده؟
این قسمت البته یک هاشم خوب دارد و دونفرههایش با فرهادش. بعلاوه یک شهاب حسینی خوب و یک قباد همدلیبرانگیز در لحظه شکستن وقتی به شهرزاد میگوید تحقیرم نکن! ولی قباد چه اهمیتی برای نویسندگان دارد وقتی بخواهند عاشق و معشوق اولیه را به هر ضرب و زوری به هم برسانند. کاش فصل دومی در کار نباشد.
قسمت بیست و هشتم (قسمت پایانی)
پایان سریال چیزی ورای انتظار در خود نداشت و نقطهای بود در ادامه سیر سقوطی چند قسمت اخیر. سکانس رازگشایی از مهمترین راز سریال یعنی نصرت (حشمت سابق) نیز سهلانگارانه برگزار شد و بعدش هم وصال عشاق و الخ. دیگر تکراریاست اگر بگویم زوج هاشم و مرضیه بخاطر نگارش درست کاراکترهاشان و اجرای درست و دلنشین بازیگرانشان یعنی دکتر سلطانی و فریبا متخصص، تنها عناصر مجموعه بودند که تا به پایان قوت خود را از دست ندادند و تا دم آخر لحظاتی انسانی و زندگیوار ساختند. به عکس تقریبا تمام کاراکترها که خیلی پیش از پایان تمام شدهبودند گیرم که هنوز بودند و هستند. به هر صورت این دفتر شهرزاد به پایان آمد و حکایت هم گویا همچنان باقیاست.
سریال شهرزاد گرچه بنا به عللی به فرجام درست و درخوری در داستانش نرسید اما در همین اندازه هم استانداردی تازه ساخت در سریالسازی عامهپسند ایران و کوشید از سبک و مشخصههای سریالسازی جهانی در حد توان بهره بجوید که حاصل آن توزیع منظم و شکیل و ایجاد مارکتهای موازی مثل مرغ آمین البته در کنار کشش رازآمیز و تاویل پذیر داستان آن هم با چاشنی خشونت و غافلگیری که باب فرضیهپردازی را در سریالی ایرانی باز کرد. اگر قرار است فصل دومی در کار باشد و اگر تمایلی هست به تولید فصلی قویتر، به سنت سریالسازی جهانی شاید لازم باشد از فیلمنامهنویسان و کارگردانان بیشتری استفاده شود که سنگینی بار یک پروژه بزرگ نیفتد تنها به دوش یک فیلمنامهنویس و یک کارگردان که اواخر کار خستگی و رمقبریدگی هر دو در اثر به چشم آید. حالا که شهرزاد برخی استانداردهای جهانی سریالسازی را آزموده، شاید وقت آن است که مهمترین عنصر این صنعت یعنی کار گروهی نیز آزمایش شود. یعنی مثلا حسن فتحی و نغمه ثمینی بشوند کریتور سریال و تیمی از کارگردانان و نویسندگان حرفهای را هدایت کنند و فتحی هم اگر دلش خواست چند قسمت مهم کار را خودش کارگردانی کند. مسلما هم شدنیاست و هم نتیجه ارتقا خواهد یافت اما با توجه به اینکه کار گروهی را عموما نه بلدیم و نه خوش داریمش و هنوز کار فردی را ترجیح میدهیم آیا صنعت سریالسازی ایرانی آمادگی و تمایلی برای این تحول را دارد؟ لیکن ما را از آتیه گریزی نیست!*
*دیالوگی از فیلم ناصرالدینشاه آکتور سینما
یک دیدگاه در “اپیزودنگاریهای من بر شهرزاد”