تقدیم به امین ابراهیمی که به سوگ پدر نشست
دخترک از ترس زمین خوردن مدام میخواست که محکم بگیرمش اما اینبار گفت پشتش را رها کنم تا خودش براند. کلاه ایمنیاش را سر کرده بود و به محافظ زانوان هم مسلح شده بود و نگاهش مصممتر و جدیتر از هر زمان دیگری بود. گرچه کمی جا خوردم اما به ارادهاش شک نکردم و رهایش کردم که براند و خودم هم پا به پایش شروع کردم به دویدن. چند قدمی که رکاب زد داشت تعادلش را از دست میداد و میافتاد که به موقع گرفتمش. ذوق کرده بود و پر از شوق و انگیزه شده بود. میگفت بابا زیاد رفتم! رکورد چند قدمیاش را با شادی واقعی و نایابی جشن گرفت و هورا کشید. گفتم از این بهتر هم میشود. گفتم وقت توقف اگر ترمز بگیری و بعد یک پایت را روی زمین بگذاری دوچرخه قشنگ سرجایش میایستد بی که بیفتد و زمینت بزند. دوباره گرفتمش و راه افتادیم. اندکی بعد گفت منو ول کن دیگه! رهایش کردم و باز نفسنفسزنان دنبالش دویدم و دیدم که او باز رکوردش را چند قدم بهبود داد و وقت توقف هم قشنگ ترمز گرفت و پا بر زمین گذاشت و تمیز دوچرخه را ایستاند و باز غرق هیجان پیروزی شد و کلی برای خودش دست زد و جیغ کشید. گفتم از این هم بهتر میشوی اگر خودت راه بیفتی! یک پا روی رکابی که بالاست و راه افتادن و بعد اضافهشدن پای دوم به رکاب زدن و بعد حرکت و رفتن. بی ذرهای تردید گفت پس دیگه منو نگیر! نگرفتمش و اون انقدر تلاش کرد و این رکاب و آن رکاب کرد که آخرش توانست و راه افتاد و سرعت گرفت و انقدر تند رفت و انقدر دور شد که هر چه دویدم نرسیدم بهش تا وقتی که عاقبت دوچرخه را متوقف کرد. از دوچرخه پیاده شد و وقتی رسیدم بهش با چشمانی که غرور توانستن داشت و با لبخندی که پررنگ بود و حقیقت داشت دستهای کوچکش را برایم باز کرد و بغلم کرد و بغلش کردم! لحظهای که هر دو خوشبخت بودیم از فتح این قله خودمانی و از کیف کردن از یک عیش واقعی که قبلش جز دشواری انجامش چیز چندانی از آن به چشمم نیامده بود اما حیرتا که اینک شادمانی نابی در خود یافتم هنگام تماشای فتح و غرور در چشمان فرزند و خشنودی شیرین بابت توفیق خودم در انتقال میراثی هرچند کوچک.
یاد روزهای کودکی خودم افتادم وقتی که از پدرم دوچرخهسواری میآموختم. روزی که پدر چرخهای کمکی دوچرخه کوچکم را باز کرد و مخالفت من هم منصرفش نکرد چون میدانست یا از ترس است یا تنبلی که هیچیک موجه نبود! روزهای تابستانی که میرفتیم خیابان پشت خانه که عریضتر و طویلتر بود و پدرم پشت زینم را میگرفت و لنگان لنگان دنبالم میدوید و میگفت فقط دور را نگاه کن و مرتب پا بزن! از بخت بد دختران همسایه از دم درب حیاط خانهشان نگاهم میکردند. بعد پدر ولم میکرد و من برای اینکه نیفتم تند و تند پا میزدم. انقدر پا میزدم که یادم میرفت چگونه باید این اسب وحشی را نگه دارم. از دور صدای پدرم میآمد که ترمز! ترمز! اما تهش همینطور تختهگاز در جویی، جدولی یا توی درختچهای متوقف میشدم با کلی زخم و درد و خراش در پوست و استخوان و در غرور! میکوشیدم نگاهم نیفتد به دختران همسایه که اگر دارند به زمینخوردنهای من میخندند نبینم و نفهمم. پدرم هم که کلا فکر آبرویم نبود زود میآمد و با جدیت بلندم میکرد و باز حرکت از نو و تمرین تا خود تسلط بر تعادل و ترمز! گمان روز بعد بود که یکی از دخترها با ظرافت یا بیظرافت قضیه را به رویم آورد و بهم چیزی گفت در این مایه که اون روز با بابات دوچرخه تمرین میکردی چه همه زمین خوردی؟! یادم نمیآید که دیگر چه گفت و من چه گفتم، شاید هم همان زمان عزمم به فراموشی شده از زور خجالت و شرم. اما این همیشه یادم ماند که هر بار که در طول عمرم با حال دوچرخهسواری را بردهام مدیون آن روز کذاییاست، همان روز که زخم و آبرو فدای غلبه بر ترس و آموختن یک مهارت جذاب شد.
حالا که فکر میکنم پدرم در همه مراحل عمرم همیشه زینم را میگرفت و بعد رها میکرد تا خودم زندگیام را برانم و مرد شوم، تا خودم از عهده خودم برآیم. اما من که همیشه دلم گرم بود به اینکه هر گندی هم که بزنم آن مردی که همیشه از دور دارد نگاهم میکنم و من هم همیشه نگاهش را احساس میکنم، سربزنگاه خودش را میرساند که جمع و جورم کند که دست او هرگز رهایم نمیکرد. شاید همین اطمینان بود که هرگز هم درست و حسابی مرد نشدم تا آن روز موعود که زینم را رها کرد و من داشتم میرفتم و داشتم دور میشدم و او در افق پشت سرم داشت کوچک و کوچکتر میشد که ناگهان دلم خالی شد، دیدم که نگاهش را دیگر نمیتوانم احساس کنم. سر که برگرداندم دیگر ندیدمش. دنیا سرم هوار شد. پدر رفته بود، نمیدانم کجا، اما میدانم نگهبانیاش پایان یافته بود و من هرگز جرات این را به خودم نداده بودم که به این لحظه محتوم حتی فکر کنم، آنقدر که باورم شدهبود روز واقعه فرا نخواهد رسید. برای فرزند ماندن جاودانگی کودکانه تراشیده بودم اما عاقبت آن لحظه بیخبر از راه رسید. دوچرخه من دیگر برای همیشه رها شده بود، آنگاه دانستم که سرانجام نوبت نگهبانی من فرارسیدهاست و این وظیفه دشوار برایم از همان لحظه لعنتی که دیگر نگاهش را احساس نکردم آغاز شدهبود و این شاید دردناکترین آگاهی عمر یک آدم باشد. همان نقطه که آدم مسیحوار شکوه میکند که پدر چرا مرا به خود واگذاشتی؟
دخترک برای خودش آواز میخواند و همینطور که دورها را نگاه میکند رکاب میزند و دور میشود. میکوشم فاصله را حفظ کنم تا نگاهم پشت سرش باشد و سربزنگاه بتوانم بگیرمش پس گاهی باید بدوم. گرچه نگهبان خوبی نیستم اما خدایی هست که هوای هر دویمان را داشته باشد و نگاهی که باور دارم هنوز پشت سرم هست با اینکه چند سالیاست که احساسش نمیکنم و بدجور دلتنگ آن احساسم. لابد او حالا نگهبانی صاحب رتبه و مقاماست و هنوز سر بزنگاهها دستم را میگیرد، گیرم خودم نفهمم چگونه اما آن روز موعود که نگهبانی من هم پایان یابد همه چیز را خواهم فهمید. دعا میکنم که فرزندم لحظه نگهبان شدن برایش بقدر من سخت و دردناک نباشد و نگهبانی شود دستکم بهتر از من که از ما همین ماند و همین عاقبت بخیری از سرمان هم زیاد است. بقول حضرت حافظ:
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی